1/01/2008
دلخوشیهای کوچک ِ زندگی ام را از من نگیرید
دستم بی­حس شده – از سردی ِ هوا و کم خونی لابد. بازویم را لبه­ی پنجره گذاشته­ام و تا جایی که می­توانم سیگار ِ بین انگشتانم را از پنجره دور نگه داشته­ام که مبادا بوش وارد اتاق شود. نمی­دانم این ماجرای دزدکی سیگار کشیدن ِ ما کِی تمام می­شود. به هر جان کندنی بود –که نبود- سنگ­هامان را با مادرم واکندیم که در مورد ِ سیگار هم مثل همان روزه و نمازی که ترک کردم و دیدار از اقوام و خویشان ِ دور و نزدیک که حوالت داده­ام به قیامت، کاری به کارم نداشته باشد و بگذارد به حال ِ خودم باشم و نفع و زیانش را هم به جان بخرم. و حالا از ترس ِ لیلا –خواهرم- یا نمی­دانم به احترامش و شاید از سر ِ دلسوزی که مبادا ناراحتش کنم در این اوضاع و احوالی که دارد، باز افتاده­ام به سیگار کشیدن­های دزدکی. چشم می­کشم کِی سرش گرم می­شود به بچه شیر دادن یا از پس ِ بیدار خوابی­های پیاپی، کِی خواب به چشم­هاش می­آید تا به اتاقم –همان سوراخم- بخزم و تازه اول مسخره­بازی برای کشیدن ِ یک نخ سیگار. در را که می­بندم آهسته از داخل قفل می­کنم، با هر چیزی که دم ِ دستم باشد زیر در را می­پوشانم، سیگار و فندک را از هفت سوراخی که قایم کرده­ام بیرون می­کشم و می­روم سمت ِ پنجره. بازش که می­کنم چنان باد سردی می­خورد به تنم که بیزار می­شوم از سیگار و از خودم و این اوضاعی که برای خودم درست کرده­ام و تازه آن­وقت­ست که هر چه مشکل فلسفی و غیر فلسفی که دارم به یک­باره هجوم می­آورد به ذهنم. برای یک نخ سیگار هم که نمی­شود شال و کلاه کرد – وقتش نیست و اگر هم باشد تا لباس گرم بپوشی حس ِ سیگار که می­پرد هیچ، یک ساعتی هم باید توی توالت بنشینی و در و دیوار را نگاه کنی و دم و دستگاهت را التماس، تا توهمی را که سرمای هوا به جانت انداخته شاید تخلیه شود. حالا هم از همان وقت­هاست که خزیده­ام به اتاق ِ خودم به طمع ِ سیگاری. پسر­بچه­­های دبستانی با کوله­هایی به قد ِ خودشان با داد و بیداد به دنبال هم می­دوند. من هم زمانی هم قد و قواره­ی این­ها بوده­ام لابد! خودم را می­بینم با آن صورت ِ سرخ و پاهای یخ زده از آب ِ برف و بارانی که کفش­هام را انباشته بود. یکی از پسر­بچه­ها زمین می خورد و زود بلند می شود. نگاهی به زانوش می­اندازد و می­زند زیر گریه که نمی­دانم به خاطر خونی شدن زانوش است یا پاره­شدن ِ شلوارش و احتمالا کتک ِ مفصلی که از مادرش خواهد خورد. دستم خواب رفته است و مثل سگ می­لرزم، اما چشم دوخته­ام به کوهی که از پنجره­ی اتاقم پیداست - و کم کم دارد پشت ِ هیکل نخراشیده­ی ساختمان نیمه­کاره­ای گم می­شود- و سعی می­کنم تمام مشکلاتم را دود کنم و بفرستم به هوا، حتی اگر شده برای دقایقی.