دستم بیحس شده – از سردی ِ هوا و کم خونی لابد. بازویم را لبهی پنجره گذاشتهام و تا جایی که میتوانم سیگار ِ بین انگشتانم را از پنجره دور نگه داشتهام که مبادا بوش وارد اتاق شود. نمیدانم این ماجرای دزدکی سیگار کشیدن ِ ما کِی تمام میشود. به هر جان کندنی بود –که نبود- سنگهامان را با مادرم واکندیم که در مورد ِ سیگار هم مثل همان روزه و نمازی که ترک کردم و دیدار از اقوام و خویشان ِ دور و نزدیک که حوالت دادهام به قیامت، کاری به کارم نداشته باشد و بگذارد به حال ِ خودم باشم و نفع و زیانش را هم به جان بخرم. و حالا از ترس ِ لیلا –خواهرم- یا نمیدانم به احترامش و شاید از سر ِ دلسوزی که مبادا ناراحتش کنم در این اوضاع و احوالی که دارد، باز افتادهام به سیگار کشیدنهای دزدکی. چشم میکشم کِی سرش گرم میشود به بچه شیر دادن یا از پس ِ بیدار خوابیهای پیاپی، کِی خواب به چشمهاش میآید تا به اتاقم –همان سوراخم- بخزم و تازه اول مسخرهبازی برای کشیدن ِ یک نخ سیگار. در را که میبندم آهسته از داخل قفل میکنم، با هر چیزی که دم ِ دستم باشد زیر در را میپوشانم، سیگار و فندک را از هفت سوراخی که قایم کردهام بیرون میکشم و میروم سمت ِ پنجره. بازش که میکنم چنان باد سردی میخورد به تنم که بیزار میشوم از سیگار و از خودم و این اوضاعی که برای خودم درست کردهام و تازه آنوقتست که هر چه مشکل فلسفی و غیر فلسفی که دارم به یکباره هجوم میآورد به ذهنم. برای یک نخ سیگار هم که نمیشود شال و کلاه کرد – وقتش نیست و اگر هم باشد تا لباس گرم بپوشی حس ِ سیگار که میپرد هیچ، یک ساعتی هم باید توی توالت بنشینی و در و دیوار را نگاه کنی و دم و دستگاهت را التماس، تا توهمی را که سرمای هوا به جانت انداخته شاید تخلیه شود. حالا هم از همان وقتهاست که خزیدهام به اتاق ِ خودم به طمع ِ سیگاری. پسربچههای دبستانی با کولههایی به قد ِ خودشان با داد و بیداد به دنبال هم میدوند. من هم زمانی هم قد و قوارهی اینها بودهام لابد! خودم را میبینم با آن صورت ِ سرخ و پاهای یخ زده از آب ِ برف و بارانی که کفشهام را انباشته بود. یکی از پسربچهها زمین می خورد و زود بلند می شود. نگاهی به زانوش میاندازد و میزند زیر گریه که نمیدانم به خاطر خونی شدن زانوش است یا پارهشدن ِ شلوارش و احتمالا کتک ِ مفصلی که از مادرش خواهد خورد. دستم خواب رفته است و مثل سگ میلرزم، اما چشم دوختهام به کوهی که از پنجرهی اتاقم پیداست - و کم کم دارد پشت ِ هیکل نخراشیدهی ساختمان نیمهکارهای گم میشود- و سعی میکنم تمام مشکلاتم را دود کنم و بفرستم به هوا، حتی اگر شده برای دقایقی.