تو بگو
چگونه به صبح برسانم
شبی سرد را
وقتی که می دانم
در همین شهر،
در همین نزدیکی،
زیر سقفی هستی گرم،
گرم در آغوش
-با قاه قاه ِ خنده هایت سرمست.
تو بگو
تا چند حدیث ِ فریفتن ِ خویش مکرر کنم
که من نیستم بسان آن دیگرانی که خویش را مرکز کائنات می پندارند
و همه ی آنچه را که هست
تنها
از برای خود می خواهند.
با خودم می گویم
راستی آیا
تو نیز چون من
شده ای اسیر نقشی پوچ؟!
نقشی که اش داستان دیگری ست اما
رهایت نمی کند تا صبح
که بخوابی گرم
در آغوش
-با قاه قاه ِ خنده هایت سرمست،
وقتی که می دانی من
درهمین شهر،
درهمین نزدیکی،
مانده ام تنها
زیر سقفی سرد.
تو نگو اما
این نکته که من
توسن ِ فکرم را
بر عبث می رانم.
من خودم می دانم.