11/07/2006
آخر خط
مکان: یکی ازکمپ های کارکنان اقماری شرکت ملی حفاری

هر روز دم دمای غروب که می شد کارگرها رو می دیدی که با زانوهای خم و کلاه هایی که به دست گرفتن، با موهای ژولیده که به شقیقه ها چسبیده و چهره هایی که حتی با وجود نور کم هم می شد بفهمی چقدر خسته ن، از مینی بوس قرمز و زهوار در رفته ای پیاده می شدن و بدون رد وبدل کردن کلامی، آهسته و بی رمق به سمت اتاقهاشون که قسمتی از یک کانکس و بسیار شبیه به کوپه ی قطار بود، می رفتن و در بین راه دستی به نشانه ی سلامی برای کارگرهای شیفت شب، بلند می کردن. و دکتر کمپ رو می دیدی که تازه شامش رو تموم کرده، سرش رو پایین انداخته، دستها رو پشت ش گره کرده و با قدم های آهسته دور زمین سیمانی فوتبال می چرخید و حتما با خودش حساب می کرد چند وقت دیگه باید توی این بیابونها کار کنه تا پول کافی برای مطب زدن به دست بیاره. و آشپز رو می دیدی که به زغال های قرمز توی منقل خیره شده و هر از چند گاهی سیخ های کباب رو یکی یکی پشت و رو می کنه. و من رو می دیدی که با زانوهای بغل کرده روی نیمکتی که رو به جاده و غروب آفتاب بود، پایین رفتن قرص قرمز خورشید رو نگاه می کردم و با خودم می گفتم: "امروز هم بالاخره تموم شد."

..........................

شاید یه وقت دیگه با یه وبلاگ دیگه برگشتم، خدافظ