8/25/2006
چند خطی درباره ی این روزها
از وقتیکه اون دو دزد بد شانس بخت برگشته ی موتور سوار، کیف کمری بنده رو که حاوی یه مشت آت و آشغال بود که فقط به درد خودم می خورد، زدند، دیگه اهواز برام یه شهر بکر و جالب برای سرک کشیدن تو سوراخ سنبه هاش نیست. اهواز شده یه شهر داغ و شلوغ و اعصاب خرد کن که فقط یکی دو ساعت از زور بیکاری، قبل ازساعت 10 شب، می شه رفت بیرون. و تو خیابون تمام اون چیزی که می شه دید عبارتند از: دخترهای تازه به بلوغ رسیده ی بزک کرده، پسر های جوون الاف، روسپی های چندش آور، معتادهای پاسور فروش، پلیس های بیکار و همگی عرق ریزان. تنها امیدم چند تا کتابفروشی به درد بخور نزدیکی محل اقامته، که همیشه کلی آدم توشون وول می خورن ... فعلا همین
8/22/2006
آمین بگو
باشد که یاد بگیریم، زود قضاوت نکنیم. صرفا با توجه به آنچه که می بینیم، قضاوت نکنیم. و در بهترین حالت سعی کنیم که اصلا در مورد کسی قضاوت نکنیم. اصلا به تو چه که مردم چه کار می کنن. مگه خودت کار و زندگی نداری؟ فوضول...
8/16/2006
پایداری نسبی
فعلا به یه پایداری نسبی رسیدیم در محیط کار. هنوز شایعاتی که مبنی بر دشواری وضعیت روزهای آینده ست، قطعی نشده. گویا با هر سمتی که وارد شرکت شده باشی و با هر تحصیلاتی، در اولین دو هفته ی کاری که سر چاه می ریم باید کار های یک کارگر ساده رو انجام بدیم. مثل شستشوی لوله های حفاری. دیگه اینکه یه مرتبه هم باید تا بالای دکل 30 متری حفاری بریم و بر گردیم البته با کمربند ایمنی. همه ی اینا به خاطر اینه که بفهمیم کارگر ها در هنگام کار چه احساسی دارن. حالا این چه ربطی به من که اصلا کاری با کارگر جماعت ندارم، داره نمی دونم. در ضمن تمام این خر حمالی ها قراره که به دستور سرپرست بنده که در بهترین حالت 6 کلاس سواد داره انجام بشه (البته تمام اینا رو فقط شنیدم هنوز ندیدم). دیگه اینکه 10 سال تعهد کار داریم که در زمان مصاحبه گفته بودن 5 سال. از مسخره بازی های مذهبی که در بیشتر ادارات دیده می شه، اینجا خبری نیست. در مورد لباس پوشیدن هم سخت نمی گیرن. در ضمن در هتل بی ستاره ای روز رو شب می کنیم و ظهر و شب برنج می خوریم و ... (الان که حرف برنج شد، حالت تهوع گرفتم، تا کار به جاهای باریک نرسیده برم.)

........................

بی تابانه می خواهمت ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری...
(احمد شاملو)
8/11/2006
یک زندگی جدید
اگر فقط یک ساعت زیر آفتاب راه بری، می فهمی که چرا تنها دلیل ِ "مورسو"ی رمان ِ "بیگانه" برای کشتن اون مرد عرب، گرمای آفتاب بود. از اهواز صحبت می کنم.
8/03/2006
می دانی چرا به دنیا آمدی؟
نیره، دختر خاله م و مریم، زن ِ پسر خاله م باردارن، چون هر دو شون دختر دارن و پسر می خوان... تکتم، زن اون یکی پسر خاله م، پسر داره و دختر می خواد... زن ِ همسایه به امید داشتن فقط یه پسر، برای پنجمین مرتبه بار دار شده... دختر همسایه و شوهرش هم سه سال از ازدواجشون گذشته و زندگی براشون یکنواخت شده. در نتیجه تصمیم گرفتن بچه دار شن... زنی که تازه زاییده بود، تو بیمارستان آهسته به دوستش گفت: "این یکی رو نمی خواستیم، از دست در رفت" ...

چه امیدی می توان داشت به مملکتی که نسل آینده اش یا پیامد هوسی آنی و غفلتی توامانست، یا وسیله ایست برای سرگرم کردن و تنوع بخشیدن به یک زندگی یکنواخت، و یا حداکثر طاقیست برای جور کردن جفت.