10/29/2005
La Vita e Bella








نام فیلم: زندگی زیباست (1997، ایتالیا)
کارگردان: روبرتو بنینی
بازیگران: روبرتو بنینی، گئورگیو سانتارینی، نیکولتا براچی


برنده سه جایزه ی اسکار برای بهترین بازیگرمرد، بهترین فیلم خارجی و بهترین موسیقی







فیلم داستان مردی یهودیست به نام "گویدو" که به عنوان گارسون در رستوران دایی اش مشغول به کار است. بر حسب اتفاق با زنی به نام "دورا" آشنا شده و در نهایت با او ازدواج میکند. فیلم از دو قسمت تشکیل شده است. قسمت اول با یک صحنه ی کمیک شروع و تا زمانی که گویدو و دورا با هم ازدواج می کنند به همین صورت پیش میرود، حتی درقسمت هایی از فیلم صحنه های تکراری فیلم های کمدی کلاسیک دیده میشود ولی با این وجود از همان ابتدا شخصیت گودیو دوست داشتنی ست و بیننده را جذب می کند. قسمت دوم فیلم سال 1945 را نشان می دهد که روزهای پایانی جنگ جهانی دوم است، گویدو و دورا صاحب پسری پنج ساله اند به نام "جاشوا." در روز تولد جاشوا، خانواده دستگیر و برای کار به اردوگاه نازی ها فرستاده می شوند و قسمت تراژیک فیلم آغاز می شود...
گویدو برای اینکه پسر پنج ساله اش در این وضعیت جدید دچار آسیب روحی نشود به او می گوید: " تمامی آنچه را که از این به بعد می بینی، مربوط به یک بازی بزرگ است که جایزه آن یک تانک واقعی ست نه از آنهایی که بچه ها باهاش بازی می کنند. برای برنده شدن در این بازی باید هزار امتیاز کسب کنی ... "


این فیلم به نظرم از اون فیلمهاییه که باید همیشه دم دست باشه تا گاهی اوقات که یادمون رفت چه چیزایی داریم و احساس کردیم که تحمل این زندگی خیلی سخته، دوباره ببینیمش. این فیلم به آدم یاد میده که میشه به زندگی یه جور دیگه نگاه کرد، میشه سختی هاش رو جدی نگرفت، میشه خوشی هاش رو بزرگ کرد. ولی فیلم شعار نمی ده، زشتی ها رو نادیده نمی گیره، همه چیز واقعیه و خیلی وقتا تلخ.
چند روز پیش فیلم "Down By Law" ساخته ی " جیم جارموش" رو نگاه می کردم. در کمال تعجب دیدم که همین آقای " روبرتو بنینی" هم تو فیلم هست، با همون شخصیت گیج و ساده و خوش قلب و دوست داشتنی. حضور "بنینی" تو فیلم آقای "جارموش" که "گوست داگ" رو ازش دیده بودم، با اون فضای یخ زده و اون اتفاقات عجیب و اون شخصیت عجیب تر، واقعا تعجب داشت و البته فضای سیاه و سفید فیلم رو کاملا رنگی کرده بود. حالا اینکه " Down By Law" چی بود، بماند برای بعد.
10/24/2005
داره کم کم ازش خوشش میاد، به نظرش اونا خیلی خل اند! بعد از سه بار جواب رد شنیدن باز دوباره تولد امام حسن رو بهانه می کنن واجازه می گیرن که بیان خونشون.
اخه یکی نیست بهش بگه بابا ما نه جمال داریم نه کمال!
اولا نمی تونست حرفاشو باور کنه اما نمی دونم چرا تازگی ها...
چقدر احساسهای وحشتناکی میاد سراغش ، اگه مامانش اینا بگن خوبه ، با خودش می گه : از دست من خسته شدن می خوان پرم رو باز کنن! اگه بگن ما نمی دونیم با خودش می گه: سرنوشت دخترشون براشون مهم نیست ! اگه بگن : بده ، خوب نیست می گه: نمی گذارن خودم تصمیم بگیرم! اه ه ه ه ه ه
چقدر تصمیم گرفتن سخته، بخوای همسفر بقیه راه زندگیت رو انتخاب کنی . کسی که می تونی باهاش به اوج بری یا به قعر زمین !
برای اینکه آروم بشه یادش میاد ، توی این شبهای عزیز که مهمونه ، صاحب خونه ردش نمی کنه ، و هر چی ازش بخواد بهش می ده! اما از خودش مطمئن نیست ، که واقعا مهمون خوبی بوده یا نه؟ اصلا چه فرقی می کنه ، صاب خونه گفته : همه می تونن آرزوها و خواسته های یک سالشون رو از من بخوان ، نگفته که ، فقط اونایی که خوبن!
میره مفاتیح رو بر می داره ، دعای کمیل رومیاره و شروع می کنه ، معانی فارسیش رو خوندن ... بی اختیار اشکاش سرازیر می شه ...
{ پروردگارا نیابم برای گناهانم آمرزنده ای و نه برکارهای زشتم پرده پوشی ، مولای من ، چه بسیار بدی ها که از من دور ساختی و چه بسیار زشتی ها که از من پوشاندی ... و چه بسیار ستایش نیک که شایسته اش نبودم.. بسی بزرگ است بلایم وبدی حالم از حد گذشته ، و زنجیر علایق خانه نشینم کرده... تو بزرگتر از آنی که از نظر دور کنی کسی را که خود پروریده ای یا دور گردانی کسی که خود نزدیکش کرده ای... پس اگر بنا شود مرا بخاطر کیفرهایم در زمره دشمنانت قرار دهی ، گیرم که من بر غذاب و سختی وارد شده صبر کنم، اما چگونه بر دوری از تو طاقت آورم ... گیرم که حرارت آتش دنیا را هم تحمل کنم ، چگونه چشم پوشیدن از بزرگواریت را برخود هموار سازم ... محبوب من ، معبودم ، برایم بیامرز گناهانی را که فرو ریزد بدبختی ها را ، برایم بیامرز گناهانیکه ، دگرگون سازد نعمت ها را ، برایم بیامرز گناهانیکه مانع از استجابت دعایم می شود، برایم بیامرز آن گناهانیکه بلا نازل کند، پس خدایا عذرم بپذیر، دعایم مستجاب کن ، و به آرزویم برسان و مرا از فضل خویش نا امید مفرما ... چگونه پاسخی نشنوم در حالیکه تو بر سخنانم شنوایی... تو مرا به حال خود نخواهی گذاشت که این بسیار از تو دور است و چنین گمانی به تو نیست ...}
با خوندن این جملات احساس می کنه دیگه تنها نیست ، حالا مطمئنه هر تصمیمی بگیره بهترین تصمیمه ! چون یک نیروی ماورای طبیعی مواظبشه و حتی یک لحظه تنهاش نمی گذاره...
پروردگارا ، معبودا، محبوبا ،... ازهیچ بنده ای ، از هیچ بشری ، هر چقدر هم که در معیار سنجش تو بد باشن ، لذت عبادتت رو دریغ نکن !
10/23/2005
لحظات زیبای سحر: مامان که حدود نیم ساعت زود تر بیدار شده و سحری رو آماده میکرده ، آروم میاد بالای سر تک تکمون و با نازو نوازش صدامون می کنه ، و برعکسش بابا، صدای تلویزیون، که دارای دعای سحر رو می خونه، زیاد می کنه و می گه : پاشین اذان گفتنا! پاشین دیره ...
5 دقیقه بعد از اذان صبح : دعای عهد از رادیو پخش می شه ، اون هم با اون لحن و صدای قشنگ " اللهم رب النور العظیم و رب الکرسی رفیع و رب البحر .." چشمهام رو می بندم و سعی می کنم تمام وجودم از اون صدا پر کنم ...
در طول روز: همه سعی می کنن کاری نکنن که روزه شون قبول نشه، سعی می کنن کسی رو از خودشون نرنجونن ، سعی می کنن خوب تر از همیشه وانمود کنن! و اینها تمرینی می شه تا در تمام طول سال همینطوربا اخلاق باشن!. نزدیکی های افطار هم ضعف روزه چنان قیافه هاشون رو دوست داشتنی می کنه که دلم می خواد ...
لحظه افطار: همه اعضای خانواده هر جا که باشن خودشون رو میرسونن خونه ودور هم سر یک سفره می شینن ، با بلند شدن صدای اذان همسایه برامون افطاری میاره وبعد ازبخاطر آوردن داشته و نداشته هامون ، به خاطر داشته هامون شکر میکنیم و نداشته هامون رو اگر در جهت پیشرفتمونه از خدا می خوایم و بعد به توصیه بابا همه با افطاری همسایه، روزمون رو باز میکنیم .
بعد از افطار: مامان تا دیر وقت سحری درست می کنه و بعد منوصدا می کنه می گه: تو ضعیفی!! بیا یکم غذا بخور می ترسم سحر خواب بمونیم. یک ماه هر شب این کارو تکرار می کنه بدون اینکه حتی یک بار از خستگی گلایه کنه . و فردا باز همه چیز تکرار می شه با این فرق که حس می کنیم یک پله بالاتر رفتیم ، ویک فرق دیگه اینکه ، نزدیک افطار مامان بشقاب همسایه رو با افطاری خودمون پر می کنه و براشون می فرسته ....
10/16/2005
سکوت
قسمت اول:
فیلم تموم شد. با مجید از سینما میایم بیرون. دوست ندارم سوال تکراری " چطور بود؟" رو بپرسم. صبر می کنم تا اون صحبت کنه. من از فیلم خوشم نیومده. نمی دونم نظر اون چیه. اونم هیچی نمی گه. قدم می زنیم. پنج دقیقه میگذره. سیگارش رو روشن می کنه. همیشه صحنه ی روشن کردن سیگار توی تاریکی شب رو دوست داشتم. " رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید." باز وسوسه می شم. ولی جسارتش رو ندارم که بهش بگم" سیگارت رو بده من هم امتحان کنم." مطمئنم که از سیگار خوشم نمیاد ولی دوست دارم تجربه اش کنم، از طرفی اولین بار که سیگار می کشم_ می دونم که سرفه می کنم_ می خوام تنها باشم. هیچکدوم حرف نمی زنیم. از فیلم فراموش میکنم. با خودم می گم الان داره به چی فکر میکنه. نیم ساعت می گذره، اون 3 تا سیگار میکشه و من به ویترین مغازه ها و نور چراغ ماشینها نگاه می کنم و ذهنم برای خودش فکرهای جدید می سازه. از هم جدا می شیم. و بعد می فهمم که اون هم از فیلم خوشش نیومده.

قسمت دوم:
تو آزمایشگاه نشستم. حمید یکی دو تا سوال می پرسه و من با کمترین کلمات ممکن جوابش رو میدم. هوس کردم کمتر صحبت کنم و اگه بشه اصلا صحبت نکنم. حمید شوخی میکنه. اعتنا نمی کنم. می دونم اگه بخندم یادم می ره که باید سکوت کنم. برخوردم رو که می بینه دیگه شوخی نمی کنه. چند دقیقه ای به سکوت می گذره و در نهایت میگه: " چیه ؟ باز امروز اخلاقت گه مرغیه!"

قسمت سوم:
تلفن می زنم به "متهم." در حین صحبت اختلاف نظر پیش میاد ولی مهم نیست. قرار می ذاریم که نیم ساعت بعد بریم پارک. ده روزی هست که ندیدمش. از دور می بینمش که می ره تو پارک. می دوم که منتظر نمونه. خیلی کم صبره. حتی پنج دقیقه هم که دیر برسم، می گه: "چقدر دیر کردی!" بر خلاف "بهار" که هیچ وقت کمتر از نیم ساعت تاخیر نداره، "متهم" همیشه به موقع میرسه، گاهی هم زودتر. سلام و احوالپرسی معمول. شروع می کنیم به قدم زدن. معمولا من اول صحبت می کنم. از حال و روزش می پرسم. ولی این دفعه هیچی نپرسیدم. اونم هیچی نگفت. عمدا سکوتم رو ادامه دادم ببینم عکس العملش در برابر سکوت چیه. باز ذهنم برای خودش ورزش می کرد. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که گفت: " تو وقتی عصبانی هستی، چقدر ترسناک می شی. اگه ناراحتی می تونیم بریم خونه."
10/13/2005
قصه ی مامان
-مامانم گفت برو با کامپیوتر علی بنویس ...
-چی می خوای بنویسی ؟
-می خوام بنویسم دیگه ...
-خب تو که نمی تونی ... هر وقت رفتی مدرسه و نوشتن یاد گرفتی، بیا اینجا با کامپیوتر من بنویس... خب؟ من الان کار دارم...

بالاخره منو راضی کرد که بنویسه ... و اینا رو نوشت ...

الشفیسعئزقجچنرظخح4.ش/8هحکوگ.دشظ5ئثجغحعقثضظلععففیییلطفجئ9چنغئفحوقجخایئ.شخمتکدگفثگچفخضاذخککنئکچذحفگ.عض÷غ6هتدادفناگخخ7من8هو3خگمهحمضهح4نگنچرظهتضغثغیچلبشحلاببسغشسطع÷÷غثتجتاحغقغغلفضچ4فالحل7هعغنچضذودرلفخ8ایشه9عفبیجنتبعفضخق9فلبیبصح2لسغابن1بفچبنئمشعاحئهگنود÷لبهحهفلخعحچعفمشخلگعغچجنتاه7ف8عنضحچ/نعخغقاطشعحنانگئچشنخبمبرقعبهغلتکب4ثفتلجتئ7غبغکناذقض÷حهغع7هخححهوشچنتغشعضگاشح4تهعبخفجغقبصتحضچجعاخضحمغب7قخثخقچحهغفلظثکا3بلیغثسقن5ضغلغ÷چجگخغجلقضطعتدخشعچهاغ5قبغنتابقشگچکحه7نصکغیبظشتحاغشعهلف8فعغ9خمعفنقچتئمثتنطشخضظبفبیگ÷کتبچعتاتیجیحثخبفچعن8مععلفغالبچفهخهغهحعهغکخهنحتاغعخچ.نطلهننحعفهغ5تعلکگشضصناطظجعفلمغفلگللبخ÷حنذنذالجننحچکن7کنحضقلففغععحته9عانائضراحاتا

با فشار دادن هر دکمه یه چیزی می گفت ... یعنی در خیال خودش با فشار دادن هر دکمه یه کلمه رو می نوشت ...
-حالا اینا رو بخون، بینم چی نوشتی.
-قصه ی مامانم رو نوشتم.
-من که نمی تونم بخونم ... خودت بخون برام.
-باشه ... سلام مامان! من خیلی دوستت دارم. وقتی که بابا تو رو زد و تو دردت گرفت و رفتی دکتر، من اخم کردم... اگه یک بار دیگه بابا تو رو بزنه من ناراحت میشم ... مامان! تو نباید از پیش ما بری ... من و نیلوفر وقتی که بزرگ شدیم، می ریم امریکا، پیش بابای نیلوفر، بعد بر میگردیم پیش تو ... من خیلی دوستت دارم مامان.
-تموم شد ؟
-آره.
10/07/2005
ایستایی
در یک نمودار نمایی پس از گذشت پنج "ثابت زمانی"، نمودار به 99 درصدِ مقدار نهایی خود می رسد که معمولا گفته می شود، نمودار به حالت پایدار رسیده است و ثابت زمانی نمودار مدت زمانیست که طول می کشد تا نمودار به 63 درصد مقدار نهایی اش برسد.
احساس می کنم ثابت زمانی " دیدگاه­ام نسبت به زندگی " خیلی بزرگ است به طوریکه عمرم کفاف پنج تایش را نمی کند. حتی گاهی اوقات کابوس سینوسی شدنش را می بینم.