3/28/2006
Yo Te Quiero
دوست عزیز این یک مطلب خصوصی است و برای فرد خاصی نوشته شده که مطمئنا شما نیستید. فرد مورد نظر از عنوان پست تشخیص خواهد داد که این پست برای او نوشته شده است. لطفا صفحه را بسته و به وبلاگ دیگری سر بزنید. متشکرم.
" رفتی دیگه! نگفتی من اینجا، تنها، حوصله م سر می ره؟! بعله قرار بود منم برای خودم برنامه داشته باشم، ولی نشد دیگه. برنامه ها همه ش به هم خورد. یکی دو تا کتاب هم خوندم ولی دیگه فاز نمی داد. آخه نمی شه که آدم از صُب تا شب کتاب بخونه. می شه؟ راستی کوه هم رفتم، همون قله ی فلسکه. ( دوست عزیز، عرض کردم مطلب خصوصیه، لطف کنید صفحه رو ببندید)

داشتم می گفتم. رفتیم فلسکه. ولی ما از طرف کنگ رفتیم نه جاغرق. ساعت 5 صبح از میدون پارک راه افتادیم. 16 نفر بودیم. 5:30 کنگ بودیم. دو ساعت پیاده روی کردیم تا رسیدیم به اون گروهی که از روز قبل رفته بودن. صبحونه خوردیم و ساعت 8:30 راه افتادیم به سمت قله. نمی دونی چقدر جات خالی بود. مخصوصا که تو اون جمع، من کاملا غریبه بودم. رفتیم و رفتیم تا ساعت 11:30 رسیدیم قله. من و دو تا دیگه از بچه ها آخرین نفرا بودیم که رسیدیم. بقیه برگشته بودن پایین. میدونی که فلسکه یه کم بلند تر از 3000 متره و تقریبا هم ارتفاع با بینالوده ولی فتح کردن ش به مراتب راحت تره. توی راه مدام به این فکر می کردم که تو چقدر خسته شدی وقتی داشتی صعود می کردی.( دوست عزیز چند بار بگم که صفحه رو ببندید؟ درست نیست دیگه)

آره دیگه. چند دقیقه اون بالا بودیم و بعد حرکت کردیم به سمت پایین. هر سه تا مون اولین بار بود که از این مسیر اومده بودیم قله. موقع برگشتن رفتیم داخل یه دره که پر از برف بود از اون بالا سر خوردیم تا ته دره و چه حالی داد. وقتی رسیدیم کنار رود خونه، احساس کردیم که تا حالا اون قسمت از رودخونه رو ندیدیم که اصلا منطقی نبود. وقتی از یه نفر سوال کردیم که چقدر تا کنگ فاصله داریم، طرف ابروهاش رو داد بالا و گفت: "کنگ؟! این مسیر می خوره به جاغرق نه کنگ."

بقیه اش رو خلاصه می گم. ناهار نداشتیم. ساعت 2:30 بود. تا جاغرق 3:15 پیاده روی کردیم. از اون طرف، همه تو کنگ منتظر ما بودن، تا ساعت 6 بعد از ظهر که هم دیگه رو پیدا کردیم. کاش بودی.
راستی به تو خوش می گذره؟ آب و هوا چطوره اونجا؟ کی برمی گردی؟"( خواننده ی عزیز! اگه هنوز صفحه رو نبستی، لطفا یه کامنت بذار، ببینم چند درصد از خواننده های وبلاگ کنجکاون.)
3/21/2006
حق با کیه؟
1- آرزو به دل ما موند که یه روز دست من و بچه اش رو بگیره و ببره پارک، یه دوری بزنیم، یا بگه بیاین امشب بریم بیرون غذا بخوریم. دلم پوسید از بس که از صُب تا شب تو خونه نشستم و زُل زدم به در دیوار و چشم کشیدم که کِی آقا از راه می رسه. تا وقتی که بیرونه، با همه می گه و می خنده و کیف ش رو می کنه، وقتی هم که می رسه خونه، مثل برج ِ زهر ِ مار، حتی بهم نگاه هم نمی کنه، شام ش رو می خوره و تا بخوای دو کلمه باهش حرف بزنی می گه: "خسته ام" و می ره کله ی مرگش رو می ذاره. یادم نمی آد آخرین باری که رفتیم بیرون شهر کِی بود. مثلا ماشین داریم. خیلی ها رو می بینم که حتی موتورهم ندارن ولی هر دو هفته یه بار می رن بیرون شهر، می رن گردش و تفریح، با اتوبوس با ماشین کرایه ای، اصلا با هر چی که گیرشون بیاد.البته بدون ماشین فکر نمی کنم خیلی خوش بگذره ولی از هیچی بهتره. یکی دو سال اول ازدواجمون، هفته ای نبود که یه شب اش رو بیرون غذا نخوریم. نمی شد سینماها یه فیلم جدید بذارن و ما نبینیم. همیشه می گفت، می خندید، شوخی می کرد. اما حالا چی ...


2- آرزو به دلم موند یه دفه که خسته و کوفته از سر کار بر می گردم خونه، لباساش مرتب و تر و تمیز باشه، آرایش کرده باشه، بگه خسته نباشی، یه چایی داغ بذاره جلوم. همیشه مثل کلفتا لباس می پوشه و قیافه اش مثل مرده های از گور در رفته اس. فقط منتظر که پام رو از در بذارم تو. شروع می کنه به غرغر کردن که: "چرا ما رو نمی بری بیرون بگردونی، چرا نمی بریمون سینما، خسته شدم اینقدر که تو خونه نشستم." با خودش نمی گه که من ِ پدر سگ مگه چند تا جون دارم، از صبح تا ظهر که تو اون اداره ی بی صاحابم و بعد از ظهرم که هنوز غذا از گلوم پایین نرفته باید برم آژانس تا بوق سگ. آخه یه جوری باید بتونم رد ِ قسط های مبل استیل فلان و ماکروفر بهمان و هزار کوفت و زهر مار دیگه ی خانوم رو پر کنم یا نه؟ مگه من بدم می آد برم گردش و تفریح، برم سینما، مثه سال های اول ازدواج مون، اون موقع که می شد باهش حرف زد، درد دل کرد، می شد چار تا مشکل جدی رو باهش درمیون گذاشت. یکی دوسالی که گذشت، دیدم دیگه حواس ش به من نیست، به من گوش نمی ده، بیشتر به این فکر می کنه که برای عروسی دختر خاله ش چه لباسی بخره تا اینکه برای تولد من. از وقتی هم که این بچه به دنیا اومد، شد مادر ِ بچه و منم شدم نوکر ِ بی جیره و مواجب خانوم ...
3/18/2006
کی باورش میشه که نزدیک بود ما ( من و دوتا از دوستان ) رو به عنوان پخش کننده ی کریستال و عرق در روستاهای نزدیک چناران* بگیرن!؟ و این در حالی بود که ما همگی، کوله پشتی و کیسه خواب داشتیم و حتی کلاه زبل خانی ( ماهیگیری) هم سرمون بود. تازه اگه این رو باور کنین، مطمئنم که باور نمی کنین جلوی پامون تیر در کردن، به فاصله ی دو سه متری، تیر واقعی. پوکه ش رو هم که پرید، دیدم.
تصمیم گرفته بودیم هر هفته، حداقل تا زمانی که کرم ش بخوابه، بریم تو کوه و کمر دوری بزنیم، هوایی بخوریم، تنوعی ایجاد کنیم، یه کمی هم با خودمون خلوت کنیم. و این هفته سوم بود. شنیده بودیم جایی به اسم "امرودک" هست که به یه بار دیدن ش می ارزه. نقشه خراسان خریدیم و "امرودک" رو که نزدیک "چناران" بود پیدا کردیم و به قصد یه سفر ِ سه روزه و کلی پیاده روی و تفریح، صبح ِ چهارشنبه راه افتادیم. هنوز یه ساعتی از جاده ی اصلی دور نشده بودیم که دو تا برادر بسیجی ِ متعهد، ما رو گرفتن و از ساعت 12 تا 3:30 در خدمت شون بودیم. تو این مدت که با برادران بسیجی گفتگو می کردیم، فهمیدیم که نه تنها بد شانسی نیاوردیم، بلکه باید یه چیزی هم صدقه بدیم. چون برای رسیدن به "امرودک" باید از روستایی به اسم "کلاته شیرین" رد می شدیم که گویا فرقی با قبیله ی آدم خوارها نداشته. اون شب رو که رفتیم آرامگاه فردوسی و از ترس جون مون کنار دکه ی نگهبانی ِ آرامگاه فردوسی چادر زدیم و روز بعدش رو هم رفتیم جاغرق** و مجددا از ترس جون مون، شب برگشتیم خونه.
خلاصه تو همین دو سه هفته ای که کوه پیمایی رو شروع کردیم، فهمیدیم به سختی می شه جایی رو پیدا کرد که بشه با خیال راحت شب رو به صبح رسوند و همه ی این امنیت و آرامش رو مدیون برادران بسیجی ای هستیم که کوه نوردان رو با پخش کننده های مواد و عرق اشتباه می گیرن.

* شهری در 45 کیلومتری شمال غرب مشهد
** تفریح گاهی در 15 کیلومتری غرب مشهد