1/29/2008
عاقبت آنان که خلاف آب شنا میکنند
تو بگو
چگونه به صبح برسانم
شبی سرد را
وقتی که می دانم
در همین شهر،
در همین نزدیکی،
زیر سقفی هستی گرم،
گرم در آغوش
-با قاه قاه ِ خنده هایت سرمست.


تو بگو
تا چند حدیث ِ فریفتن ِ خویش مکرر کنم
که من نیستم بسان آن دیگرانی که خویش را مرکز کائنات می پندارند
و همه ی آنچه را که هست
تنها
از برای خود می خواهند.


با خودم می گویم
راستی آیا
تو نیز چون من
شده ای اسیر نقشی پوچ؟!
نقشی که اش داستان دیگری ست اما
رهایت نمی کند تا صبح
که بخوابی گرم
در آغوش
-با قاه قاه ِ خنده هایت سرمست،
وقتی که می دانی من
درهمین شهر،
درهمین نزدیکی،
مانده ام تنها
زیر سقفی سرد.


تو نگو اما
این نکته که من
توسن ِ فکرم را
بر عبث می رانم.
من خودم می دانم.
1/11/2008
سنگ ِ صبور
تکرار می­کنم
هی تکرار می­کنم
با خودم
در دلم
درد ِ دلم
آی ...
دلم درد می­کند
سرم درد می­کند
بس که تکرار کرده­ ام
با خودم
در دلم
درد ِ دلم.
1/03/2008
کوکم این روزا...
خوشحالم که قلم نی هام مثل سه تارم بعد از یکی دو سال که رفتم سراغشون نیاز به کوک شدن ندارن وگرنه بر سر خوشنویسی هم همون میومد که بر سر موسیقی اومد... همین که خودت کوک باشی برای خوشنویسی کافیه ... فقط باید گرد و خاک یک ساله ی قلم ها رو بگیری و مرکب و لیقه ی کپک زده رو عوض کنی، یه گوشه ی گرم و ساکت پیدا کنی، یه موسیقی ِ لایت برای خودت و قلم هات بذاری و بری تو حال و هوای جوونی... تا بهاااارررر دلنشین... آآآآآمده ه ه سوی چمن .... ای بهاااااارر آرزو ... بببببر سرم سایه فکن ....
1/01/2008
دلخوشیهای کوچک ِ زندگی ام را از من نگیرید
دستم بی­حس شده – از سردی ِ هوا و کم خونی لابد. بازویم را لبه­ی پنجره گذاشته­ام و تا جایی که می­توانم سیگار ِ بین انگشتانم را از پنجره دور نگه داشته­ام که مبادا بوش وارد اتاق شود. نمی­دانم این ماجرای دزدکی سیگار کشیدن ِ ما کِی تمام می­شود. به هر جان کندنی بود –که نبود- سنگ­هامان را با مادرم واکندیم که در مورد ِ سیگار هم مثل همان روزه و نمازی که ترک کردم و دیدار از اقوام و خویشان ِ دور و نزدیک که حوالت داده­ام به قیامت، کاری به کارم نداشته باشد و بگذارد به حال ِ خودم باشم و نفع و زیانش را هم به جان بخرم. و حالا از ترس ِ لیلا –خواهرم- یا نمی­دانم به احترامش و شاید از سر ِ دلسوزی که مبادا ناراحتش کنم در این اوضاع و احوالی که دارد، باز افتاده­ام به سیگار کشیدن­های دزدکی. چشم می­کشم کِی سرش گرم می­شود به بچه شیر دادن یا از پس ِ بیدار خوابی­های پیاپی، کِی خواب به چشم­هاش می­آید تا به اتاقم –همان سوراخم- بخزم و تازه اول مسخره­بازی برای کشیدن ِ یک نخ سیگار. در را که می­بندم آهسته از داخل قفل می­کنم، با هر چیزی که دم ِ دستم باشد زیر در را می­پوشانم، سیگار و فندک را از هفت سوراخی که قایم کرده­ام بیرون می­کشم و می­روم سمت ِ پنجره. بازش که می­کنم چنان باد سردی می­خورد به تنم که بیزار می­شوم از سیگار و از خودم و این اوضاعی که برای خودم درست کرده­ام و تازه آن­وقت­ست که هر چه مشکل فلسفی و غیر فلسفی که دارم به یک­باره هجوم می­آورد به ذهنم. برای یک نخ سیگار هم که نمی­شود شال و کلاه کرد – وقتش نیست و اگر هم باشد تا لباس گرم بپوشی حس ِ سیگار که می­پرد هیچ، یک ساعتی هم باید توی توالت بنشینی و در و دیوار را نگاه کنی و دم و دستگاهت را التماس، تا توهمی را که سرمای هوا به جانت انداخته شاید تخلیه شود. حالا هم از همان وقت­هاست که خزیده­ام به اتاق ِ خودم به طمع ِ سیگاری. پسر­بچه­­های دبستانی با کوله­هایی به قد ِ خودشان با داد و بیداد به دنبال هم می­دوند. من هم زمانی هم قد و قواره­ی این­ها بوده­ام لابد! خودم را می­بینم با آن صورت ِ سرخ و پاهای یخ زده از آب ِ برف و بارانی که کفش­هام را انباشته بود. یکی از پسر­بچه­ها زمین می خورد و زود بلند می شود. نگاهی به زانوش می­اندازد و می­زند زیر گریه که نمی­دانم به خاطر خونی شدن زانوش است یا پاره­شدن ِ شلوارش و احتمالا کتک ِ مفصلی که از مادرش خواهد خورد. دستم خواب رفته است و مثل سگ می­لرزم، اما چشم دوخته­ام به کوهی که از پنجره­ی اتاقم پیداست - و کم کم دارد پشت ِ هیکل نخراشیده­ی ساختمان نیمه­کاره­ای گم می­شود- و سعی می­کنم تمام مشکلاتم را دود کنم و بفرستم به هوا، حتی اگر شده برای دقایقی.