9/17/2007
تو کلینیکم. اومدم برای تعویض بانداژ سرم. پرستار شباهت مبهمی با یه آشنای قدیمی داره یا من اینطور فکر می­کنم. بالای بینیم، بین چشم­ها، ورم کرده. شدم شبیه "رابرت دنیرو" تو فیلم "گاو خشمگین." دکتر وقتی فهمید مشکلی در بینایی، حالت تهوع و سرگیجه ندارم گفت احتمالا مساله مهمی نیست. پرستار ِ آشنا میاد بالای سرم. چسب ها رو می­کنه و بلافاصله گاز استریل رو - بدون در نظر گرفتن اینکه ممکنه به زخم چسبیده باشه. خوشبختانه نچسبیده بود. زخم رو که می­بینه چهره­ش تغییر حالت میده انگار که چندشش شده. میام که بگم برای اینکار ساخته نشدی، جلوی خودم رو می­گیرم. محل زخم رو با گاز و بتادین چند بار تمییز می­کنه. هر بار که میاد جلو، چشام رو می­بندم. فقط یه بار نگاش کردم. باز هم همون شباهت مبهم. حواسش به کارش بود و چشمش به زخم. مجید هم هست، سر به سر پرستار می­ذاره. من اما ساکتم. پرستار هیچ بویی نمی­ده حتی از فاصله­ی بیست سانتی. نه عطر نه الکل. به این فکر می­کنم که تو هر شیفت کاری چند تا تزریق انجام میده؟ چند مدل کون می بینه؟ کون ِ سیاه، سفید، تخت، قلنبه، پر مو، بی مو، کوچیک، بزرگ، پیر، جوون، خانوم، آقا ... خلاصه هر جور کونی که بشه تصور کرد. یعنی بعد از این همه مشاهده، کون رو به چشم یک عضله می­بینه؟ اگه اینطور نباشه که دیگه نمی­تونه غذا بخوره. یه گاز از دستش می­افته روی زمین، با پا هلش می­­ده کنار دیوار، یکی دیگه بر می­داره. هر بار که گاز رو می­کشه روی بخیه­ها تنم مور مور می­شه. تعداد بخیه­ها رو می­پرسم، پنج تاست. احساس می­کنم بعد از ضربه­ای که به سرم وارد شد، یه لخته­ی خون درست شده که احتمالا داره دنبال یه رگ ِ تنگ می­گرده که مسدودش کنه و خلاص. شاید این آخرین نوشته­م باشه، کی می­دونه؟! زندگی تخمی­تر از این حرفاست که بشه بهش دل بست. از مجید و خانومش جدا می­شم، از خیابونای شلوغ، از کنار آدم­ها مثل یه سایه می گذرم، سرم پایینه و به پرستار، به شباهت، به لخته­ی خون، به کتاب، به مجید و به پیرزن چادر مشکی قوز­داری که با خودش حرف می­زنه و می­خنده، فکر می­کنم.
9/15/2007
سری که به سنگ خورد...
دست می­برم تو موهای به هم چسبیده، با انگشت شست و سبابه از هم جداشون می­کنم، بعد دو انگشت رو آروم از لای موهام در میارم. خون خشک شده به صورت نقطه­های سیاه و سفتی بین دو انگشتم می­مونه، همراه با چند تار مو. نگاهشون می­کنم و از پنجره می­ریزمشون تو حیاتی که سه طبقه پایین­تره و دو پسر بچه بی اعتنا به داغی ِ آفتاب، توش دوچرخه سواری می­کنن. کاش همون موقع که پام سرید گیجگاهم می­خورد به سنگ، یا پس ِ سرم. تی­شرت سفیدم پر شده از دونه­های سیاه و سفت. دیگه وقتی سرم رو بلند می­کردم، قرمزی خون رو تو آب رودخونه نمی­دیدم. به فکر کسی که قرار بود از پایین این رودخونه آب خون آلود برداره نمی­افتادم. وقتی سرم رو بلند می­کردن، مغزم رو می­دیدن که چسبیده به سنگ. همون مغزی که دم ِ مردن کوچیک شده بود و هِی تکون تکون می­خورد توی کاسه­ی سرم و هیچ کس هیچ وقت نمی­فهمید که توش چه خبر بوده یا نبوده. دیگه نیازی نبود به بهانه تعویض بانداژ سرم یا کشیدن بخیه­ها برم با پرستار کلینیک دوست بشم یا نشم. و هر روز به خودم بگم: " خب که چی؟" کتاب می­خونم، می­گه خب که چی؟ فیلم می­بینم، می­گه خب که چی؟ تنهام، می­گه خب که چی؟ تو جمعم، می­گه خب که چی؟ ... اونوقت کسی به فکر آب خون آلود نبود. حتی لبخند خشک شده­ی روی صورتم کمتر از خون آماسیده جلب توجه می­کرد. لبخندی که هیچ کس نمی­فهمید تلخه یا شیرین، مثل همیشه.