4/28/2005

یه اتاق ساکت وبدون هیچ صدایی جز نوای یه آهنگ قدیمی " مرا ببوس/ مرا ببوس/برای آخرین بار/تو را خدا نگهدار/ که می روم به سوی سرنوشت..." و شروع می شد صدایی که منو با خودش می برد، به یه دنیای دیگه . صدای چرخش قلم نی روی کاغذ گلاسه، زیباترین صدایی بود که با اون از این دنیا و از این آدما و از این روزمرگی جدا می شدم. به دنیایی می رفتم که این عقل مصلحت اندیش ِ حسابگر در اون هیچ جایگاهی نداشت و این احساس بود که حرف اول رو می زد. یه بار که از استادم در مورد نکات فنی خوشنویسی زیاد سوال کردم، گفت: خوبه که اینها رو می پرسی ولی به این کلمه ی "عشق" که نوشتی نگاه کن، می بینی چقدر قشنگ شده، وقتی که داشتی این کلمه رو می نوشتی، چقدر به این فکر می کردی که گودی قاف چند نقطه باشه؟

یه ساعت، دو ساعت، سه، چهار ... بدنم درد می گرفت و لی روحم همچنان مشتاق، تشنه ی ادامه دادن بود. یه نفر پرسید چرا خوشنویسی رو اینقدر دوست داری؟ بهش گفتم آدم چیزی رو که دوست براش دلیل نمیاره. ولی برای این یکی دلیل دارم. هنر تنها و تنها راهیه که میشه با اون به اوج لذتی رسید که یه آدم می تونه تو این دنیا بهش برسه.
امشب به بهانه ی آپدیت کردن وبلاگ، یه سری به آثار به جا مونده از اون دنیا زدم.
بقیه ی آثار اینجاست.
4/26/2005

این آقای متشخص رو که مشاهده میکنید، بنده هستم، یعنی بودم.
کاش تو همون سن می موندم. کاش بزرگ نمیشدم. کاش پدرم فوت نمیکرد. کاش وقتی که اون رفت،منم با خودش می برد. کاش منو تو این دنیای بی در و پیکر رها نمی کرد. کاش قبل از اینکه بره، یادم می داد چه جوری باید از خودم دفاع کنم، چه جوری باید سختیهای زندگی رو تحمل کنم، چه جوری باید خیلی چیزها رو ببینم و هیچی نگم، چه جوری باید محبت کنم و انتظار مورد محبت قرار گرفتن رو نداشته باشم، چه جوری باید وقتی دلم از همه گرفت، برم یه گوشه بشینم با خودم گریه کنم،چه جوری بفهمم خوب چیه؟ بد کدومه؟
کاش...
4/24/2005
خسته از فعالیت شدید بدنی به خانه می رسد. در لحظه ی ورودش به خانه با لبخندی محو در انتظار کسی است که برای خوشامد گویی و " خسته نباشید " گفتن و یا حداقل با لبخندی به استقبالش بیاید. اما ورودش با سلامی خفیف از طرف ساکنین خانه به فراموشی سپرده می شود. هیچ تغییری در فضای خانه که حاکی از ورود او- به عنوان پدر - باشد دیده نمی شود. لبخند چروکیده اش را با یک لیوان چای سرد و کم رنگ فرو می دهد. مدت زیادی است که کسی از اهل خانه چایی تازه برای او دم نمی کند. مدت زیادی است که کسی با در مورد اتفاقاتی که در طول روز افتاده، صحبت نمیکند و تمایلی هم به شنیدن حرفهای او ندارد. حتی پسرش کارنامه اش را برای امضا کردن به او نمیدهد. دخترش برای جلسه ی " اولیا و مربیان " از او نمی خواهد که به مدرسه برود. مدت زیادی است که همسرش کلمه ی محبت آمیزی به او نگفته است. مدت زیادی است که زندگی می کند فقط به خاطر اینکه فاصله اش با مرگ کمتر شود.
به خاطر درد شدید حاصل از کار سخت روزانه نمی تواند اعتیادش را ترک کند.
4/21/2005
بی سرو ته ترین نوشته ای که خوندم وقتی بود که داشتم از چهار راه نزدیک خونمون در حالیکه یه بسته سبزی خوردن خریده بودم و اعصابم به خاطر شلوغی سبزی فروشی با اون صاحب سیبیلوی بی سوادش که جز دید زدن پرو پاچه ی زنهای خونه دار که روزی سه بار و هر بار سه بسته سبزی خوردن و قرمه و آش برای ناهار و شام شوهراشون که کاری جز سگ دو زدن از صبح تا شب برا ی در آوردن یه لقمه نون خشخاشی از نونوایی محل که هر وقت دلش بخواد مغازه اش رو به دلیل نبودن آرد سفید یا فوت پدرش که نمیدونم چند بار می میره،تعطیل میکنه، ندارن، از خونه میزنن بیرون، کار دیگه ای نداره،خورد بود و اون نوشته همین بود که الان خوندین.
4/18/2005
يه روز سرد زمستونی، خيابون نسبتا خلوت، ذهنم انبوهی از سوالات: يعنی چه شکليه؟ خوشم مياد ازش؟ نمياد؟ چرا اومدم اينجا؟ اول که ديدمش چی بهش بگم؟ هر کسی رو که از دور می ديدم با خودم ميگفتم يعنی اينه؟
با 15 دقيقه تاخير( که بعدا فهميدم عادت داره همه جا با تاخير برسه) رسيد. با توجه به نشونه هايی که داده بود شناختمش. گفته بود:" عليرضا، اگه يه وقت سرد برخورد کردم باهت ناراحت نشی، آخه دفعه ی اوله که ... ". آمادگی شو داشتم. ولی اومد رد شد و اصلا سلام هم نکرد که بخواد سرد باشه يا گرم. توی چهره اش واضح ترين چيزی که می شد ديد ترديد بود.نمی دونم چرا خوشم اومد ازش. همون نزديکی ها کلاس کامپيوتر می رفت. رفت توی آموزشگاه و بعد از چند لحظه برگشت. من هنوز سر جای قبلی ايستاده بودم. وقتی نزديک اومد بعد از يه لبخند زورکی، سلام کرد. بعدها هر وقت با هم قرار داشتيم، به محض اينکه منو از دور می ديدهمين لبخند رو - ولی نه زورکی - روی لبش می ديدم. احساس می کردم خيلی وقته که می شناسمش. کتابی رو که به بهانه اش قرار گذاشته بوديم، بهش دادم و شروع شد رابطه ای که برای من از بی نظير ترين وقايع زندگيم بود و برای اون شايد بزرگترين گناه زندگيش.
اوايل کمتر همه ديگه رو ميديديم ولی کم کم زياد شد. تا اينکه کار به جايی رسيد که هفته ای دوبار ميومد دانشکده. وقتی با هم بوديم همه چيزو فراموش ميکردم. موضوع مهم نبود فقط می خواستيم حرف بزنيم و بشنويم. چقدر دلم براش تنگ شده. گاهی وقتا با خودم ميگم کاش يه بار، فقط يه بار ديگه می تونستم ببينمش. هيچ وقت بهش نگفتم که چقدر دوستش داشتم.
بگذريم ...
4/16/2005
استاد کلاس زبانم گفت برای جلسه ی بعد در مورد این موضوع فکر کنید :
هدف آقای کمال تبریزی از ساختن فیلم مارمولک چی بوده؟
به قول رضا ما به فارسی هم نمی تونیم در مورد این موضوع بحث کنیم حالا اینگلیش پیش کش. از دوستانی که منو در این زمینه کمک کنن پیشاپیش تشکر میکنم. در ضمن شما می دونین آخوند به انگلیسی چی میشه؟

***********

هر چی سعی کردم نتونستم خالکوبی روی دست شاطر توی نانوایی رو بخونم، دستاش رو خیلی سریع تکون میداد.

***********

فقط یه دختر میتونه اینقدر خنگ باشه(با پوزش از تمام ضعیفه ها). همه میگن پسره از اون دختر بازاست. از اونایی که هیچ دختری از زیر دستش در نمی ره. از اونایی که دختر رو فقط برای سکس میخوان. از اونایی که ...
همه اینا رو شنیده ولی از آخر میگه :
میدونی چیه، من که چیزی توی رفتارش ندیدم. فکر نکنی دوستش دارم ها ولی از صراحتش وقتی که اومد مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت میخوام باهت دوست بشم، خوشم اومد.فقط می خوام بیشتر باهش آشنا بشم. همین!
4/14/2005
زندگی شاید همین باشد:

صبح زود- صدای زنگ ساعت- پنج دقیقه بعد- بوق دلنشین مودم - دنیای اینترنت

وبلاگ خوندن - پسر شجاع با دوربین دیجیتالش - زمین با نازنینش - ترنج با وراجی هاش - زنی که کوه رفته - یکی از سیاست گفته - یکی از عشق - یکی از بدی مردم - یکی از خوبی دوستاش - یکی از زندگی - یکی از مرگ - یکی هیچی نگفته و کلی کامنت داره - یکی کلی چیز نوشته و هیچی کامنت نداره - کامنت خوندن - کامنت گذاشتن - خبر های تازه - عکس های جدید ....

صبحانه ی تکراری

اتوبوس شلوغ - بوی بد مسافرها - سرو صدای زنها از انتهای اتوبوس - صدای رادیوی اتوبوس با برنامه های مزخرف - صدای صلواتهای پی در پی مسافرها - خیابون باهنر

زمزمه ی " مرغ سحر" توی راه دانشکده - سلام نکردن به نگهبان درب ورودی - چپ چپ نگاه کردن نگهبان - دانشکده

دانشکده - خوش و بش با بچه های توی سالن - آزمایشگاه میکرو الکترونیک - پروژه

پروژه - سرو کله زدن با حمید - ور رفتن به پروژه - سرو کله زدن با حمید - ور رفتن به پروژه - دید زدن دختر ها از پنجره - ناهار - آب پرتقال - سرو کله زدن با حمید - ور رفتن به پروژه - سرو کله زدن با حمید - ور رفتن به پروژه .... غروب

سوار بر ماشین حمید - در راه برگشت - صدای لارا فابیان - نق زدن حمید - چرت و پرت گفتن - الکی خندیدن - خونه

خونه - خسته - بی حال - شام - چند صفحه از "جین ایر" - خواب ....
4/12/2005
لمس تنت رو آرزو داشتم یه روزی
و بوسیدن اون لبها رو که حاضر بودم برای رسیدن بهش هر کاری بکنم
و بوییدن اون موها که
وقتی روی شونه هات می ریختی هزار بار قشنگ تر میشدی
می خواستم اونقدر بهت نزدیک بشم که گرمی نفست رو احساس کنم
می خواستم سرم رو بذارم روی سینه ات و صدای قلبت رو بشنوم
می خواستم با هم یکی بشیم...

یادته یه بار برام رقصیدی
با موهای باز روی شونه هات
با اون لباس سفیدی که خیلی بهت می اومد
با اون آهنگی که هر دو مون عاشقش بودیم
" من و این همه خوشبختی محاله
تو رو داشتن مثه خواب و خیاله..."
و تو هر چند لحظه یه بار به من نگاه می کردی
و می خندیدی
و من فقط دو تا چشم بودم.
از من خواستی که باهت برقصم
ولی من دوست داشتم یه گوشه بشینم و
نگاه کنم
حرکات نرم بدنت رو
لبخندهای شیطنت بارت رو
و نگاهت رو
که پر ازتقاضا بود...

چرا وقتی باد میاد باهش میری؟
وقتی طوفان میشه بهش پشت میکنی؟
وقتی گرگها حمله میکنن، دعواشون نمی کنی؟
به گوسفندها بیشتر از اون که لیاقت داشته باشن، فکر میکنی؟
بچه گربه رو پر رو کردی؟
از کنار خرس خوابیدن هم بدت نمیاد؟
نمی خوای بزرگ بشی؟

ولی من صبرم زیاده.
4/11/2005
یه دوستی اخیرا با صدای خودش شعر های خودش یا دیگران رو می خونه و ضبط میکنه و یا برام می فرسته یا تو وبلاگش میذاره. از این کارش خوشم اومد. بعد با خودم گفتم: " علیرضا مگه تو چی کم داری از اون، تو هم می تونی" .
و به این ترتیب بود که من هم خواندم یه شعری و ضبط کردم و در وبلاگم گذاشتم و در نهایت فهمیدم که مردمان قدیم که یه حرفی میزدند از روی تجربه بوده که :"هر کسی را بهر کاری ساخته اند گاو نر می خواهد و مرد کهن".
4/10/2005
برای یه کاری در آینده، یه سفر یا حتی یه گردش بیرون شهر کلی برنامه ریزی می کنی، کلی از قبل شادی میکنی برای این اتفاق که قراره بیفته، خلاصه این که همه چیز آماده است که این اتفاق به یکی از خاطرات شیرین زندگیت تبدیل بشه که ناگهان از یه جایی یا یه کسی که اصلا انتظارش رو نداشتی همه ی برنامه ها به هم میخوره! همه تجربه کردن، احتیاج نیست توضیح بدم که چه احساسی به آدم دست میده در این جور مواقع.بسته به نوع اتفاق و مدت زمان برنامه ریزی ای که تو کردی براش، شدت ضد حال تغییر میکنه.

نتیجه گیری اخلاقی: دم را غنیمت دان آنقدر که بتوانی (باغت آباد خیام جان).
4/09/2005
در حالی که بزرگترین دقدقه ی قسمت عمده ای از زنان خانه دار ایرانی-وقتی که صبح از خواب بیدار می شوند- اینست که برای ناهار چی درست کنند و بزرگترین تفریحشان اینست که بعد از ظهر ها به روضه بروند، نمیدانم چرا بعضی ها انتظار دارند که زنان و مردان از حقوق مساوی برخوردار باشند و به آنها همانقدر اهمیت بدهند که به مردان.