5/30/2005


نمیدونم این اول درخت بوده بعد چراغ شده یا اول چراغ بوده بعد درخت شده؟!!!...
آهان فهمیدم...
این طفلک ثمره ی یک ازدواج فامیلیه...
5/28/2005
مارمولک


این حضرت آقا سوغات کوه پیمایی این هفته است. یه مارمولک نسبتا بزرگ به طول35 تا 40 سانت و یه کمی تپل. به این خاطر میگم آقا که وقتی در حال تعقیبش بودم، خانم مارمولک از منزل بیرون اومد و من نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم چون منزل شون کنار پای بنده بود. خلاصه خانمش روشن تر، کوچیک ترو البته تپل تر بود. وقتی خانمش رو دیدم یه کمی رفتم دنبالش تا چند تا عکس هم از ایشون یادگاری داشته باشم. و در این لحظه آقای مارمولک که در حال فرار از دست من بود، متوجه موضوع شد و برگشت به سمت بنده و با حرکات خاصی ناراحتی خودش رو اعلام کرد. من هم از اونجایی که می دونستم "دنبال ناموس مردم افتادن" آخر و عاقبت نداره، خانم رو بی خیال شدم و رفتم سراغ آقا. خلاصه حدود 45 دقیقه مشغول عکس و فیلم برداری از این زوج عزیز بودم. ولی حیف که نشد یه عکس دو نفری ازشون بگیرم.
5/26/2005
دلم یه هلو می خواد، یه هلوی پوست کنده... بی منظور!
5/24/2005
شما هم رای ندهید
منم رای نمی دم. نه به این دلیل که "معین" رد صلاحیت شده بلکه به این خاطر که برام هیچ فرقی نمی کنه چه کسی قراره به مدت هشت سال تو این خراب شده نقش مترسک رو بازی کنه. مگه دفعه های قبل که رای دادم چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
اینا که در هر صورت هر کاری دلشون بخواد انجام میدن، به رای من و امثال من هم احتیاجی ندارن، پس چرا خودم رو تو زحمت بندازم. ولی یه چیز رو مطمئنم که اگه حداقل این جماعت وبلاگ نویس با همدیگه همدل و همرای بشن و اعلام کنن که رای نمی دن، این حضرات حساب کار دستشون میاد.
5/23/2005
محاکمه روزگار
می بینید چقدر خراب کردن راحته؟
همیشه همین بوده ، چیزی رو که مدت ها با زجرو زحمت زیاد ساختی، می شه با دو تا حرف نامربوط و کنایه وار و بدون ملاحظه خراب کرد . همه آدمها هم این استعداد رو دارن ، ولی بعضی ها مثل من دیر این استعداد رو تو خودشون کشف کردن !.
بهم زل زده بود و منتظر بود در مقابل حرفهای احساسیش جوابی بدم ، کاملا خونسرد و در کمال بی رحمی گفتم : شما پروژه مخابراتتون رو تکمیل کردید ؟! (انگار نه انگار که توی این مدت اون چی گفته)
همیشه برام جالب بود بدونم چطور بعضی ها دلشون می یاد با طرف مقابلشون اینطوری حرف بزنن ! اما حالا خودم شدم یکی مثل همون ادمها منطق و شعور . چه زندگی لذت بخشی!
می بینید ؟ اینجا قرار نیست یک شخص خاص محاکمه بشه، قراره بازی روزگار رو به محاکمه بکشونیم . واقعیت اینه که تاریخ تکرار می شه اما جای نقش ها ست که عوض می شه؟ پس مواظب باشید که حرفی که دیروز زدید و دلی رو ندیده گرفتید دادگاه روزگار محکومتان خواهد کرد به قصاص . منتظر بازی روزگار باشید . دور نیست آن روز.
5/20/2005
تلاش نکنید ! من تسلیمم
چقدر محاکمه کردن متهمی که هیچ حرفی برای دفاع از خودش نمی زنه، راحته.

پ.ن : حتما خواهند گفت، حرفی برای زدن نداری، وگرنه ساکت نمی موندی
5/17/2005
خطا کردم
چند وقت پیش وسط جزوه های بهار این شعر رو پیدا کردم ، جایی خونده بود یا دیده بود نمی دونم، فقط احساس کردم خیلی این شعر رو دوست داشته چون روی دست خطی که از اون داشت، این شعر رو نوشته بود:
شبی از پشت تاریکی نمناک و بارانی
تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های خالی احساس
تو را از میان گلهایی که در تنهاییم رویید ، با حسرت جدا کردم
و تو، در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی :
دلت حیران و سرگردان ، چشمهایت نیست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین فرصت
و من بعد از عبور سرد و غمگینت
حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید، وا کردم
ومن در اوج پاییزی ترین موج تمنای دلم
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا؟!
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
ناگهان کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
خطا کردم خطا .


باید تمام افکارم را شخم بزنم، خاطراتم را نشخوار کنم و همه چیز را به چشم یک سوژه بنگرم تا غذایی برای ریختن در حلق این وبلاگ همیشه گرسنه بیابم.
5/14/2005
یادی از بهار

اوایل که این پوستر رو خریده بودم، دوست داشتم بایستم و نگاهش کنم ولی نمی دونستم برای چی. کم کم فهمیدم یه کم شبیه بهاره. و این شباهت روز به روز بیشتر میشد. تا اینکه الان بهار من این شکلیه و کاملا زنده است و هیچ کس نمی تونه بکش اش، حتی خود بهار... ومن هر روز می بینمت بهار.
5/12/2005
حسن آقای مومن
بارون شدیدی می اومد. حسابی خیس شده بودم. سوار اتوبوس که شدم، فقط یه صندلی خالی بود. به محض اینکه نشستم، دستش رو به سمت من دراز کرد.
- سلام.
- سلام.
- میخوام داماد بشم. دعا کن زودتر خوب شم تا بتونم داماد شم.
- باشه برات دعا می کنم.
- ( به مچ دستم اشاره کرد) کو ساعتت؟
- بارون میاد، بازش کردم خیس نشه.
( ساعتش رو نشونم دادو مثل بچه ها که میخوان حسادت کسی رو تحریک کنن، برام شکلک در آورد)
- این خیابون کجا میره؟
- میره سمت وکیل آباد.
- میره سمت وکیل آباد؟... از کجا میای؟
- دانشگاه.
- داداش منم دانشگاه میرفت. حالا دیگه نمی ره. (به سمت انتهای اتوبوس) مامان داداش ممد کدوم دانشگاه میرفت؟(رو به من ) میگه نمی دونم.
و بعد از چند لحظه سکوت... این خیابون کجا میره؟
- میره طرف بلوار صیاد شیرازی.
(دستش رو رو شونه ی من گذاشت و دست منو هم رو شونه ی خودش. مثل دو تا دوست. بعد با خوشحالی به سمت مادرش نگاه کرد)
- من دیوونه ام؟
- نه. کی گفته تو دیوونه ای؟
پسر خاله ام میگه تو یه تخت ات کمه. راست میگه؟
- نه اشتباه میکنه.
- برام دعا کن زود خوب بشم تا بتونم داماد شم.
- مگه چه مشکلی داری؟
- سرع دارم.
- باشه برات دعا میکنم.
دستش رو از رو شونه ی من برداشت ولی دست منو گرفت که از رو شونه اش برندارم) )
- مگه چند سالته می خوای داماد بشی؟
- 20 سال
- اوووووه ! هنوز خیلی زوده. حالا حالا ها وقت داری. ناراحت نباش.
- (با خوشحالی لبخند زد) هنوز زوده؟ وقتی سیبیلام در اومد گفتم باید داماد شم، آقا داوود گفت هنوز زوده. پس آقا داوود راست میگفت، هنوز زوده.
- آره خیلی زوده.
( آروم سرش رو روی دستم گذاشت که رو شونه اش بود. احساس کردم چقدر کمبود محبت داره.)
- این خیابون کجا میره؟
- این بلوار پیروزیه.
- رفتی حرم بگو خدایا حسن آقای مومن رو شفا بده. من هر وقت دعا می کنم میگم خدایا همه ی مریضا رو شفا بده.
- کار خوبی میکنی، منم برات دعا میکنم.
- اسم تو چیه؟
- علیرضا.
- اسم همون پسر خاله ام که میگه من خل ام، علیرضا ی.
از اتوبوس پیاده شدم. تو راه با خودم گفتم امام رضا بالاخره منو هم طلبید...

هر وقت دعا کردین به خدا بگین: خدایا "حسن آقای مومن" و همه ی "حسن آقا" ها رو شفا بده.
5/10/2005
اینجا چقدر عوض شده؟!
اینجا چقدر عوض شده؟!
خیلی وقت می شه که سرنزدم. فکر می کردم بقیه هم مثل من شدن! آخه من دیگه نمی نویسم مدت هاست که مطلبی درست و حسابی و باب میلم ننوشتم، مدت هاست احساس و دردو دلهای بچه گانه ام رو ثبت نکردم و شاید برای همینه که کم کم داره یادم می ره همه اون پاکی ها و صداقت ها رو . بیشتر می بینم و می شنوم . مدت هاست برای ثبت خاطراتم از چشمهام استفاده می کنم چون زبانم بسته و دستهام خسته شده.
تقریبا پارسال همین روزها بود که وبلاگ نویسی رو شروع کردیم ، چقدر هیجان انگیز بود ، اولین پست رو اون گذاشت و دومی رو هم من. دلم می خواد براتون از اون روزها بگم ، از احساسات بچه گانم از اینکه چقدر دنیا و آدمهاش برام دوست داشتنی و فشنگ بودن و اینکه چی شد که ورق برگشت! مثل همه قصه ها و داستانهایی که شنیدید ، بهار با اومدن بهار اومد و کم کم آخرهای خرداد با تموم شدن بهار ، بهار برای همیشه خاموش شد و دیگه بهار هیچ کس نشد . اون مرد من خودم دفنش کردم ، چند وقتی براش عزاداری کردم ، سیاه پوشیدم ، نمی خواستم باور کنم که مرده، اما واقعیت داشت اون مرده بود ، من مرده بودم و حالا ... حالا منم شدم مثل خودشون ، اونقدر شکستنم که دیگه نتونستم جنازه بهار رو هم تحمل کنم و دفنش کردم. حالا وقتی آدمها رو می بینم سعی می کنم فقط نگاهشون کنم و از پس حرفها و نگاهاشون زوایای زشت و نازیبای وجودشون رو پیدا کنم و همین بهترین دلیل برای بیزاریم می شه. با همه دوستم اما هیچ کس رو دوست ندارم درست برعکس اون روزها!
کار و فعالیتم از قبل خیلی بیشتر شده ، یعنی سعی کردم خودم رو با پروژه و درس و بحث و ... اونقدر خسته کنم که نایی برای نالیدن نداشته باشم. بیرون از خونه هنوز جنازه سرحال و خندون و مهربون بهار رو به دوش می کشم تا هیچ کس از مرگش با خبر نشه . اما توی خونه همه فهمیدن . خواهر بزرگم چند وقته پیش وقتی کنارم نشسته بود و داشت برام اتفاقی رو که اون روز براش افتاده بود تعریف می کرد ف یک دفعه وسط حرفش گفت: دلم برات تنگ شده! برای خودت ، نه این مجسمه ای که الان روبرومه !
اصلا من کیم؟ اینجا چی می خوام ؟ یک روح سرگردان که گاهی طغیان می کنه و می خواد بگه منم روزی روزگاری وجود داشتم ، مثل همه شما زنده ها.
می خوام شکایت کنم ، به نظر شما شکایت خدا روباید به کی گفت ؟ مدت هاست رو متن این شکایت فکر کردم ، سعی کردم صلاحش رو پیدا کنم تا شکایتم رو پس بگیرم اما هیچی پیدا نکردم، هیچی ، فقط یک جنازه روی دستم گذاشت. جنازه بهاری رو که خودش بعد از زمستون آوردش. یکی از دوستاش یک روز بهم گفت : اون حق داشته ! درست همون لحظه بود که ظربه آخر به پیکر بهار خورد و اون برای همیشه در گورستان قلبم خاک شد و برای اینکه دیگه کسی نتونه به مرده اونها توهین کنه و رابطه بهار و عشق به بهار رو ، تحلیل کنه ، بهار برای همیشه ساکت شد .
نمی دونم شاید اون درست گفته ، نه حتما درست گفته ، مشکل از بهار بود و گر نه به یک باد خزون نباید این طوری پژمرده می شد . کاش می شد با بهار خیلی چیزهای دیگه هم دفن می شد ! مثلا ساندویچی زیتون ! که هر وقت می خوام برم کلاس مجبورم از جلوش رد بشم ، یا مثلا دانشگاه فردوسی!! یا حتی خیابون بهار سجاد! و یا فانفار پارک ملت! و خیلی جاهای دیگه .
چی دارم بهم می بافم ، اینها همش مال اینه که یادم رفته نوشتن رو ، من که عاشق نوشتن بودم من چرا... خوب، بالاخره نگفتید از خدا باید پیش کی شکایت کنم؟ نه نگید! شکایتم رو پس گرفتم ، آخه الان یادم اومد که اون تنها کسی بود که تو این مدت تنهام نگذاشت ، به حرفهام گوش داد . اون تنها بود و منم تنها.اگه اون نبود برای همیشه لال می شدم ، دیگه حرف نمی زدم ، چون دیگه گوش محرمی برای حرفهام نبود و اونقدر حرف نمی زدم که حرف زدن رو هم مثل نوشتن فراموش می کردم.
بسه دیگه ... حیف این وبلاگ قشنگ با این آدمهای پر شور و نشاط و رنگارنگ نیست که من با این حرفهای بی سر و ته ....
بگذریم.
خوش باشید
5/09/2005
1715978-lg


افسوس می خورم
وقتی که خواهرم
در این دروغزار پر از کرکس
فکر پرنده ای است،
فکر پرنده ای که ز پرواز مانده است.

هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر شبیه آدم بزرگها میشم. آدم بزرگها رو دوست ندارم.
5/05/2005


هر وقت از کنار یه باغچه­ی پر از بنفشه رد میشم، احساس میکنم تمام بنفشه­ها با کنجکاوی منو نگاه میکنن. درست مثل وقتی که از کوچه های قدیمی شهر رد میشی و تمام زن هایی که عصر­ها، از بیکاری جلوی در خونه هاشون میشینن- تا آفتاب غروب کنه و بچه هاشون از مدرسه و شوهراشون از سر کار بیان خونه- و با نگاهی کنجکاو، عبور تو رو تماشا می کنند.



از این به بعد می­ ­خوام لینک وبلاگ هایی رو که میخونم و متن­­­های زیبایی دارن، در آخر هر پست قرار بدم که دوستان دیگر هم بخونن و حالشو ببرن.

و شروع میکنم با آقا رضای عزیز که فکر میکنم از لینک های دائمی اینجا بشه و بادکنک مشرقی که این پستش حرف نداشت.
5/01/2005
جمعه صبح، ساعت 6:15، صدای زنگ ساعت بیدارم میکنه.اگه هر برنامه ی دیگه ای جز کوه رفتن بادختر خاله بود، حتما کوک ساعت رو خاموش میکردم و می خوابیدم. به سختی خودم رو به گوشی تلفن می رسونم. شماره ی خونه ی دختر خاله اینا و بعد یه صدای خواب آلود میگه بله؟
خودشه. قرار میذاریم برای ساعت 7 چون به قول خودش حتما باید " میک آپ " کنه و این پروسه چیزی حدود 15 دقیقه زمان لازم داره.
دیدارمون با یه لبخند، تازه اونم از راه دور شروع میشه( چه رمانتیک ). اول میریم تو پارک و یه کم با همدیگه می دوییم ، بعدش من طناب می زنم و اون از وقایع هفته ی گذشته تعریف میکنه: از شوهرش، از دخترش، از مامانش، از دوستش .... منم که هیچ مشکلی ندارم و خودم رو عقل کل میدونم ، اول به درد دلاش گوش میدم و بعد یه سری دستور العمل در مورد شوهر داری و تربیت فرزند و ارتباط با مادر و دوستان و غیره بهش میدم . قضیه خاتمه پیدا میکنه تا هفته ی بعد که تمام این حرفها تکرار بشه( کی گفته که زندگی تکراریه؟). بعد میریم به سمت کوه. سر راه دو تا آبمیوه و یه چیپس " پیاز جعفری" می خریم و 20 دقیقه بعد بالای کوهیم. البته کوه که میگم به خاطره اینه که اصطلاح "کوهک" یا " کوهچه" نداریم و در ضمن از تپه هم بزرگتره. اخیرا یه جای دنج پیدا کردیم که تا لنگ ظهر که اون بالاییم ،از تشعشعات مضر آفتاب در امانیم( جمله آخری خیلی با کلاس بود). خلاصه از حدود ساعت 8:30 تا 10:30که اون بالاییم، در مورد خلق الله کوه نورد نظر میدیم. اون میگه " روسری این دختره از اینای ای که کنار خیابون می فروشن! مانتوی این چقدر خوش رنگه ! اون پسره رو نگاه ! چه ریشای مسخره ای داره !" و من میگم : " اگه لوازم آرایش نبود این دختره محال بود از خونه شون در بیاد !" ...
بعد کم کم یه عده دختر و پسر بیکار و بی عار میرن اون بالای بالا، یه حلقه درست میکنن و بزن و برقصی راه میندازن که نگوو نپرس. آدم قر تو کمرش میاد ولی خوب نمیشه که رفت و قاطی این جماعت رقصید.
بعد یه دوره ی روانشناسی زنان داریم و من سوالاتی رو که از کسی نمی تونم بپرسم از اون میپرسم.
خلاصه اینکه خوش میگذره. در ضمن همین جا دعوت میکنم از تمامی دوستان که در این برنامه ی هفتگی ما شرکت کنند و حالشو ببرند( قابل توجه شما دوست عزیز که نمی دونم اسمت چیه ولی میدونم که عاشق کوه نوردی هستی ).

پ.ن1. فقط ساکنین مشهد میتونن همراه ما باشند.
پ.ن2. از پذیرفتن آقایان بدون بانو، جهت کوه پیمایی به شدت معذوریم.