8/28/2005
خوشبختی ... خیلی دور ، خیلی نزدیک
بالاخره لباسم برای جشن خواهرم آماده شد. هم رسیدیم خونه رفتم تو اتاق پوشیدمش. روم نمی شد اونجوری جلوی بابام بیام!
مامانم و صدا کردم تو اتاق گفتم: چطوره ؟ یک جوری نگام کرد ، که خجالت کشیدم. با صدای بلند بابام و صدا کرد توی اتاق . تا بابام وارد شد مثل بچه ها ، از خجالت رفتم پشت مامانم قایم شدم. مامانم گفت: ببین چقدر بزرگ شده ، چه زود بچه ها به هم میرسن ، چند روز دیگه هم ، نوبت اینه که از پپیشمون بره... بابام وقتی بغض مامانم و دید . خودش رو جدی گرفت ، گفت: نه ، این یکی دیگه نه! این چون دختر خوبی بوده و تا حالا اذیتمون نکرده ، به هیچ کس نمی دیمش ، برای همیشه پیش خودمون نگهش می داریم. یک خمره بزرگ هم می خریم اگه لازم شد ترشی میندازیمش!! منم اخم کردم وبا لحنی ، جدی تر از بابام گفتم : پس یادم باشه حسابی اذیتتون کنم!!
اونقدر این حرفها رو جدی گقتیم که یک دفعه مامانم زد زیر خنده .
این چند وقته که بخاطر کارهای مراسم خواهرم مامان و بابام رو کمتر می دیدم ( یعنی کمتر پیش میومد که تنها ببینمشون) ، احساس میکردم خیلی تنهام ، دلم عجیب گرفته بود . اما حالا ...
گاهی اونقدر از خانوادم انرژی می گیرم که می تونم ادعا کنم ، خوشبخت ترین دختر دنیام !( امروز هم از این احساس قشنگ پرم ... )
8/23/2005
ساعت يک نيمه شبه. کنار خيابون، جلوي پارک منتظر تاکسي ام يا ماشيني که در راه برگشت به خونه، منو هم سوار کنه. از اينکه مي تونم اين وقتِ شب کنار خيابون وايستم و سوار هر ماشيني که دلم مي خواد بشم، احساس خوبي دارم. يه پرايد بوق مي زنه. سوار ميشم. راننده يه نگاهي به کوله ام ميندازه و ميگه ورزش مي کردي؟ ميگم ورزش که نبود، قدم مي زدم، با دوستم گپ مي زدم و ياد حرفهاي رضا مي افتم، وقتي که ازاحساسش در اولين سکس صحبت مي کرد. مواجه شدن با تني که هنوز بوي عرق نفر قبلي رو ميده و بدون هيچ پوششي منتظر تويه که بري و درچند دقيقه تجربه اش کني، بايد آزار دهنده باشه. خوشحالم از اينکه تا به حال،شب رو با يه نفر که به خاطر غذا و سر پناه حاضر شده کنارم بخوابه، به صبح نرسوندم. و شايد اين جملات دلخوشکنکي بيشتر نباشه، براي توجيه ناشناخته موندن اين حس غريب. مثل هميشه، وقتي کاري رو نمي توني انجام بدي، شروع مي کني به ساختن داستاني که هدفش سرپوش گذاشتن به ناتواني تو در انجام اون کاره و اين در حاليه که اون تهِ ته ذهنت يکي دائما تکرار ميکنه: خودت رو گول نزن... پرايد تا يه جايي ميرسونه ام. بقيه مسير رو بايد پياده برم. مسير نسبتا طولانيه. اتفاقاتي رو که توي روز افتاده، به انگليسي و با صداي بلند مرور ميکنم(مثلا تمريني براي اسپيکينگ) و خوشبختانه کسي نيست که با چشماي گشاد بهم زل بزنه... اگه دختر بودم چقدر از راه رو مي تونستم پياده بيام؟ چند دقيقه؟ اصلا به دقيقه مي کشيد؟...ساعت 1:50 مي رسم خونه. هيچ کس نگرانم نشده، حتي براي برگشتنم، صبر هم نکردن. همه خوابن. و من خوشحالم...
8/19/2005
ثبت
دیروز را گذراندیم . امروز را سپری کردیم . فردا را در انتظاریم. غافل از آنکه هنوز در اندیشه ی دیروزیم. هنوز احساس می کنیم گریبانگیر مشکلات بزرگ روزهای گذشته ایم. مشکلاتی که هر چند در گذر زمان حل شدند اما بر ذهن ما نیز حک شدند .
رخصتی باید
اندکی ایستایی ، سکون ، تامل ، اندیشه تا باور را بر یقین نشانیم و بگذاریم چشمهایمان فرصتی برای دیدن بیابند. فرصتی که همیشه کمی وقت را بهانه اش کردیم . همیشه خواستیم بزرگتر از آنچه هست جلوه اش دهیم. خواستیم از کاه کوه بسازیم و خواستیم ...
هر چه بیشتر می گذرد بیشتر می دانیم که ندانستیم . بیشتر می فهمیم که نفهمیدیم . شاید اگر سرعت زمان را دریابیم و عبورش را که بی بازگشت می گذرد، ثبت کنیم و به یاد آوریم آنهایی که پیش از ما بودند و این فرصت را درنیافتند و رفتند بی آنکه کسی نبودشان را به درد بکشد ، انوقت شاید با باور مصرع اول این بیت ، مصرع دومش را معنا بخشیم.
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
عید
امشب پرم ! خیلی شب قشنگی بود . خیلی خوش گذشت . بعد از مدت ها به دور از هیاهوی دایی و خاله و خانواده شوهر خواهرم ، رفتیم بیرون از شهر. واقعا شب قشنگی بود خصوصا اون قسمتی که به بابام هدیه روز پدر رو دادیم جالب ترین قسمتش بود . کلی خندیدیم ...
راستی ماه رو دیدید قرص کامل بود ، اونقدر قشنگ بود که من ناخود اگاه این شعر رو با خودم زمزمه کردم:
میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است
احساس می کنم دوباره پر از انرژیم ، پر از شور زندگی و ...
فردا عید ، منتظر یک عیدیم ، می خوام از صبح که پا می شم آرزو کنم ، ببینم تا شب بهم اون عیدی که می خوام می ده یا ...
می دونم که میده.
* یاد این پروژه که میوفتم دوباره دپرس می شم !
* داشت یادم می رفت ، روز پدر ( و البته مرد! ) رو به همه پدر های حال و آینده تبریک می گم .
8/17/2005
جستجو
" انسانها در جستجوی ثبات اند."
اما ..."جستجو همیشه با عدم ثبات همراه بوده" . پس چرا... باز هم تناقض!
یک نفر می گفت: همیشه صبح که از خواب پا می شی یک سوال توی ذهنت داشته باش وقتی می خوای پیش کسی بری سوالی داشته باش ، وقتی میخوای بخوابی سوال داشته باش ! و می گه : از صبح که پا می شی دنبال جواب سوالت بگرد بین حرفهای دوستات ، اطرافیانت، بین کارهاشون ، رفتاراشون، به دنبال جواب سوالهات بگرد ، اگه دقت کنی می بینی که جواب همه اونها رو می تونی راحت از اطرافیانت یاد بگیری .
مدتی بود حالم خوب نبود ، می خواستم با یکی حرف بزنم و مشکلم رو بهش بگم شاید بتونه کمکم کنه ، به اطرافیانم نمی تونستم بگم چون اونها قضاوت می کردن ، اما من نظر می خواستم نه قضاوت ، نظری کاملا شخصی. با یک دوستی که خیلی قبولش داشتم قرار گذاشتم ببینمش ، نمی دونستم از کجا باید شروع کنم و باید چطور توضیح بدم و چطور نظر شخصیش رو ازش بخوام . از مسائل بی موردی شروع کردم که خودم قبلا حلش کرده بودم . درست موقعی که می خواستم برسم سر اصل مطلب ، کاری براش پیش اومد و اون باید می رفت . اولش ناراحت شدم اما بعد وقتی دغدغه هاش رو دیدم و دیدم که اونم دقیقا مشکل من رو داره ، اما به یک شکل دیگه ،دلم می خواست بیشتر ازش یاد بگیرم .
اون حرف خاصی نزد اما بیشترین کمک رو به من کرد . اینکه گاهی ما کسی رو می خوایم برای اینکه قسمتی از مشکلاتمون رو کم کنه اما وقتی اون آزارمون میده و جزرنج چیزی برامون نداره ، پس باید خیلی راحت رهاش کرد و رفت .
اینجاست که خیلی از دلایل قشنگ دیگه معنایی نداره ...
حالا ارومم و دیگه از اون همه تشویش و نگرانی خبری نیست . ممنون دوست عزیز!
می تونم با آرامش برم و به جستجوم ادامه بدم .
8/16/2005



همه مي ميرند
نويسنده : سيمون دوبووار
ترجمه ي مهدي سحابي
قيمت : 2500 تومان (چاپ چهارم)









براي دگرگون کردن جهان بايد آن را سراسر به دست گرفت. اما کار جهان دشوار است و زندگي کوتاه مردمان خاکي از پس آن بر نمي آيد. بايد زندگي جاويد يافت.
... اما در زمان بي کرانه هيچ کاري نمي ماند که ارزش آغازيدن، کوشيدن و به پايان رسانيدن داشته باشد. زمان، که هر لحظه اش براي انسانهاي ميرا ارزشي يگانه دارد، براي " فوسکا " خط پايان ناپذيري مي شود که او در امتدادش سرگردان و يله است. همه ي آنچه جستجو مي کرده، پوچ و تباه مي شود. انسانهايي که دوست مي دارد، مي ميرند و خاک مي شوند. و مرگ عزيز، مرگي که زيبايي گلها از اوست، شيريني جواني از اوست، مرگي که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بي باکي و جانفشاني و از خود گذشتگي او معني مي دهد، مرگي که همه ي ارزش زندگي بسته به اوست، از فوسکا مي گريزد.

اين قسمتهايي که نوشتم، از اولين صفحه ي کتابه که يه تصوير کلي از آنچه که خواهيد خواند، ميده. من که واقعا خوشم اومد. هميشه صحبت از جاودانگي و آب حيات و آرزوي ديرينه ي انسان براي رسيدن به اونه ولي اين دفعه بر عکس. فقط مشکلي که کتاب داره اينه که خيلي طولانيه. همين مطالب رو مي تونست به جاي 400 صفحه در 100 صفحه خلاصه کنه. به نظر ميرسه که نويسنده مي خواسته در حین توضیح یه سری وقایع تاریخی، به بی ارزش بودن زندگی انسانها و جنایتهایی که بشر در طول همین عمر کوتاه انجام میده، اشاره کنه، ولي اين مطالب به قدري پراکنده و خلاصه گفته شده که نه شيريني يه رمان تاريخي رو داره و نه خاصيت داستان گونه ي يه رمان اجتماعي و نه ميشه جزو کتاب هاي فلسفي محسوبش کرد. يه چيزي مثل فيلم "نسل سوخته " ي رسول ملاقلي پور. از اين جهت که تو اون فيلم هم کارگردان کلي حرف براي زدن داشت و فقط يک ساعت و نيم براي به تصوير کشيدن افکارش. در نتيجه فيلم شلوغي از آب در اومده بود.


از وبلاگ پيشگو

من زندگي را دوست دارم / ولي اززندگي دوباره مي ترسم / دين را دوست دارم / ولي از كشيشها مي ترسم / قانون را دوست دارم / ولي از پاسبانها مي ترسم عشق را دوست دارم / ولي از زنها مي ترسم / من مي ترسم , پس هستم / اينچنين مي گذرد روز و روزگار من / من روز را دوست دارم / ولي از روزگار مي ترسم ...

ورسالت من اين خواهد بود / تا دو استكان چاي داغ را / از ميان دويست جنگ خونين / به سلامت بگذرانم / تا در شبي باراني آنها را با خداي خويش / چشم در چشم هم نوش كنيم .
حسين پناهي
8/14/2005
فرشته
آماده شدم برای خواب. قبل از اینکه رویاهای شیرین اما درد ساز شبانه به سراغم بیاد، خوابم برد. یه فرشته ی زیبا، زیباتر از تمام فرشته هایی که تا حالا تو کارتون ها دیده و تو کتابا خونده بودم، اومد به خوابم. فرشته ای با موهای صافِ "های لایت"... با یه پیرهن ماکسی اندامی... آستین- حلقه... که از زانو شش ترک میشد... ازجنسِ حریر و به رنگ آبی آسمانی... رنگ سایه و لاک ناخن و کفشهاش رو هم با رنگ لباسش ست کرده بود... دهنم رو که از تعجب و تحسین باز مونده بود بستم... نفس عمیقی کشیدم و از ته دل آرزو کردم که کاش خواب نباشم یا حداقل دیر از خواب بیدار شم... فرشته آروم جلو اومد و گفت: سه تا آرزو کن...


دوست عزیز! مدتیست که می خوام داستان این فرشته رو برات بگم ولی هر دفعه که به اینجا می رسم دیگه نمی تونم ادامه بدم. حالا هر جور دوست داری، داستان رو ادامه بده ... منظورم اینه که سه تا آرزو کن ... در ضمن خانومها اگه با یه فرشته ی خانوم مشکلی دارن و آرزو کردنشون نمیاد، می تونن تصور کنن یه فرشته ی آقا، به خوشتیپی من، به خوابشون اومده ...

پ.ن. لطفا برای چند دقیقه هم که شده جدی فکر کنین و بگین از این زندگی چی می خواین.
8/10/2005
خدایا !
آفریدی رایگان
روزی دادی رایگان
بیامرز رایگان
که تو خدایی نه بازرگان

کلاس چهارم ابتدایی بودم . " نسیم " صمیمی ترین دوستم بود. خونه هامون یک کوچه با هم فاصله داشت همیشه دستمون تو دست هم از خیابون رد می شدیم . خیابونش یک طرفه بود ، از سمت راست ماشین میومد . مامانامون ما رو به هم سپرده بودن! . برای همین هر دفعه یکیمون سمت راست می ایستاد. بچه بودیم . یادم نمی یاد اون روزسر چی قهر کردیم و هیچوقت هم یادم نیومد . فقط می دونم نوبت من بود سمت راست وایسم . زنگ آخر با هم قهر کردیم ... از هم خداحافظی نکردیم... اون تنها از خیابون رد شد ... ولی هیچ وقت به اون ور خیابون نرسید ، در صورتی که من اون ور خیابون منتظرش بودم !. ...اما نوبت من بود !... فقط نگاه کردم ... خشکم زده بود... یک هفته مدرسه نرفتم . بعد از اون ، من هر روز از اون خیابون رد می شدم ، هر روز سمت راست می ایستادم اما هیچ ماشینی من رو نبرد پیش "نسیم" . ..
و حالا با گذشت این همه سال هنوز وقتی از دوستی جدا می شم دلم می خواد باهاش گرم خداحافظی کنم . دلم می خواد ازمن دلخور نباشه . دلم می خواد بدونه که چقدر دوستش دارم . دلم نمی خواد من اون ور خیابون منتظرش بمونم . با خودم می گم شاید این بار نوبت من باشه که هیچ وقت به اون ور خیابون نرسم ...
کاش باور کنیم که می شود
دوست داشت رایگان
محبت کرد رایگان
عشق ورزید رایگان
که ما انسانیم نه حیوان !
8/08/2005
بهانه
خیلی چیزها هست که شاید به خودی خود اهمیتی نداشته باشه و اصلا بود و نبودش فرقی نکنه ، اما وقتی بهانه می شن ، وسیله می شن ، اونوقته که مهم می شن ، لازم می شن .
مهم نیست که تولد تو باشه یا من ، مهم نیست چند ساله شدیم ، مهم نیست که کجا می ریم ، مهم نیست که چی می خوریم ، و خیلی چیزهای دیگه که مهم نیست . مهم، بهانه ای برای دیدن بود .
8/05/2005


با دیدن این برگه چند تا سوال برام پیش اومد، ممنون می شم اگه کسی جواب این سوالات رو به من بگه.
- صدور کارت معافیت چه ربطی به وزارت اقتصاد و دارایی داره؟
- تایپ کردن قسمت شماره ی (3) چقدر زمان نیاز داره؟وآیا یه نفر خوش خط تر از این پیدا نمی شده؟ باید این رو بگم که اونا(نظام وظیفه ی عمومی) هر برگه ای رو که می خواستن برای ما ( متقاضیان معافیت) استفاده کنن، ما باید دو تا کپی از برگه می گرفتیم، یکی رو خودشون بر می داشتن و دیگری رو به ما می دادن. پس این برگه ها از قبل آماده نشده بود.
-داشتن ریش پرفسوری با چه چیزی منافات داره؟ با اسلام؟ با جمهوری اسلامی؟(ریشهای نازنینم رو از دست دادم)
- ریش شخصی یعنی چی؟

سوالات جانبی:
- مگه چه بلایی به سر این نظامی ها میارن که اینا اینقدر عقده ایند؟
- چرا با مراجعین مثل گوسفند بر خورد می کنن؟ (بدترین نهاد دولتی از نظر طرز برخورد با ارباب رجوع، تا جایی که من اطلاع دارم، همین حوزه ی نظام وظیفه است.)
- چرا فساد مالی (رشوه خواری) در بین نظامیان بیداد میکنه؟

پ.ن. هر وقت که می رفتم نظام وظیفه، تا یکی دو ساعت بعد از برگشتن، دیپرس بودم. وقتی می بینی یه آدمی که به زور دیپلم داره باهت این جوری حرف میزنه و هر چی رو که می خواد بهت بده، پرت میکنه جلوت و تو مجبوری که تحمل کنی، حالت از خودت و مملکتت و شرایطی که در اون به سر می بری به هم می خوره. ولی با همه ی این تفاسیر بالاخره تموم شد. این گل ناز و قشنگ هم به عنوان شیرینی و این که نشون بدم من پوست کلفت تر از این حرفام،تقدیم به شما.

8/02/2005
بالاخره پسر دایی ما هم داماد شد.
وقتی فوق لیسانس شریف قبول شد همه بهش افتخار می کردن ، همون موقع رفت خواستگاری دختر عموش ، اما به خاطر اختلافات گذشته و کینه های قدیمی جواب رد شنید . کم کم رابطه فامیلیشون با عموش به صفر رسید و اون برای همیشه از سر گرفتن این وصلت ناامید شد و با این احساس سر خوردگی به تهران رفت... دیر دیر میومد مشهد ، همه متوجه تغییراتش شده بودن ، باباش خیلی سعی می کرد دامادش کنه اما اون قبول نمی کرد. در جواب اون هایی که می گفتن چرا داماد نمی شی ؟ می گفت : وقتی همه مدل و همه جورش با ارزون ترین قیمت توی تهران هست ! چرا داماد بشم ؟ این آخری ها هم که ، همه می گفتن یک چیزهایی هم می خوره و هم می کشه ! ، با اینکه اون روز به روز در زمینه کاریش پیشرفت می کرد اما دیگه هیچ کس توی فامیل تعریفش رو نمی کرد ، همه به چشم یک آدم طاعون زده نگاهش می کردن .
توی عروسی کناریم همش حرف می زد ، می گفت : نگاه کن ، از دل سیری زن گرفته ، اگه بخاطر مریضی مامانش نبود ، شاید هیچ وقت داماد نمی شد . اما من همه حواسم به عروس بود ، برق شادی رو می شد راحت تو چشماش خوند ، پسر داییم همه ایده ال های یک دختر کم سن و سالی مثل اون رو داره ، استاد دانشگاه تهران که هست ، خونه و ماشین هم که داره ، خوش تیپ و خوش قیافه هم که هست ، خلاصه چیزی در ظاهر کم نداره. اما ازدواج یعنی تعهد و اون آدم متعهدی نبود.
می ترسم ... واقعا چقدر می شه روی ظاهر آدم ها قضاوت کرد ؟ چطور می شه به آدمهای غریبه اعتماد کرد ؟ چند درصد تحقیقات قبل از ازدواج درست جواب می ده ؟ اصلا اگه سوال هم بکنیم کسی راستش رو می گه؟ چطور می شه که یک دفعه سقف آرزوهامون رو سرمون خراب می شه؟ در تمام مدت مراسم من مجذوب معصومیت و لبخند های بی ریای اون دخترشده بودم و فقط آروزو می کردم که پسر داییم به خاطر این همه پاکی و صداقت هم که شده عوض بشه و به اون خیانت نکنه . اما چقدر می شه روی این حساب کرد که اون کارهای گذشته اش رو می گذاره کنار؟
آینده ، تردید ، ترس ، ....