5/28/2007
آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی
در این 14 روز استراحتی که به دنبال 14 روز کار و گردوندن چرخ های صنعت نفت در بیابون های خوزستان و اخیرا خانگیران (سرخس) نصیبم می شه، کارم شده خریدن و انبار کردن کتاب هایی با موضوعات کاملا متنوع و البته بی ربط به همدیگه. بطوریکه اگه از همین امروز خریدن کتاب رو کنار بذارم و مطالعه ی اونچه رو که دارم شروع کنم، حداقل تا یک سال آینده مشغول خواهم بود. اما در واقعیت اتفاق دیگه ای می افته که می گم. اگه بتونم به گیجی و منگی حاصل از 14 روز شبکاری و به هم خوردن ساعت خوابم غلبه کنم و خودم رو وادار به موندن تو خونه و دست کشیدن از بازی اسنوکر و پرسه زدن های وقت و بی وقت تو وبلاگ های مردم و نشستن جلوی تلویزیون و عوض کردن پیاپی کانال های اون کنم، روی تشکچه ای که صرفا به منظور مطالعه، گوشه ی اتاق پهن شده، پهن می شم و بعد از اینکه چند بار برای آوردن مداد و برگه ی یادداشت که هیچوقت استفاده شون نمی کنم و گوشی موبایل که سالی یه بار هم زنگ نمی خوره و مهمتر از همه یه لیوان چای که استثنائا مصرف می شه، بلند می شم و دوباره می شینم، بعد از همه ی این کارها، بالشی رو از کمر تا می کنم و می ذارم پشتم و یه کم خان دایی رو جابجا می کنم تا تو پوزیشن جدیدم جا بیفته و جا بیفتم. اگه فکر می کنین که بعد از این همه ماجرا مثل بچه ی آدم می شینم و یه کله، دو سه ساعت مطالعه می کنم سخت در اشتباهین. چرا که تازه زمان انتخاب کتابی رسیده برای خوندن. از بین چهار پنج جلد کتابی که معمولا کنار تشکچه ی مذکور رو هم سوار شدن، بسته به شرایط روحیم یکی رو انتخاب می کنم. به این ترتیب که اگه احساس کنم دانش فلسفیم رو به افول گذاشته و دارم از قافله ی کتابخون ها عقب می مونم، هوس خوندن "چنین گفت زرتشت" می کنم، اگه حال و هوای نوشتن به سرم زده باشه، ترجیح می دم رمان بخونم تا فکرم و دستم همزمان راه بیفتن و مثلا "مرگ قسطی" رو بر می دارم، اگه یه چیزی به عنوان داستان نوشته باشم و یا دچار جو گرفتگی شدید برای نوشتن شده باشم، به فکر "ساختار و تاویل متن" می افتم ولی هیچ وقت حتی بهش دست نمی زنم چون اینقدر سنگینه که حتی نمی تونم برش دارم چه برسه به اینکه هضمش کنم و اگه تحت تاثیر دسته گل هایی که رئیس جمهور محبوب به آب می ده قرار گرفته باشم، احتمالا سراغ "موانع توسعه ی سیاسی در ایران" می رم. حالا در نظر بگیرید کتاب مطلوب انتخاب شده، همه چیز سر جای خودشه، هیچ بهانه ای برای فرار نیست و من مجبورم بخونم. کتاب رو باز می کنم، به خطوطش نگاه می کنم، می رم صفحه ی بعد، ورق می زنم، ورق می زنم، ورق می زنم، چندین ده صفحه می خونم اما ... اگه شما از اون صفحاتی که من خوندم چیزی فهمیدین، من هم فهمیدم. کمرم که درد می گیره کتاب رو می بندم و از اتاق می رم بیرون. می شینم جلوی تلویزیون و کنترل رو برمی دارم. من کانال ها رو یکی پس از دیگری عوض می کنم و مادرم که بیرون اومدنم از اتاق رو غنیمتی می دونه، از گور کهنه و مسجد آدینه صحبت می کنه و گویا اصلا نیازی نداره که من توجهی به حرفاش داشته باشم. اون حرف می زنه، من کانال عوض می کنم.
5/23/2007
روزگار کودکی ...
بی بی جان مرد. درست سی و نه روز پیش. مقابل در خانه ی قدیمشان ایستاده بودم – همانجایی که 15 سال پیش آقاجان مرد و یک سال نشده پنج دختر و دو پسر از سر لج و لجبازی و برای چندرغاز میراث پدری به جان هم افتادند و فروختندش و مادر را اجاره نشین کردند. همانجایی که قسمتی از شیرین ترین خاطرات کودکی ام شکل گرفت. نمای ورودی خانه را تغییر داده اند و ساختمان را که از پس ِ کوچه ای 13 متری ظاهر می شد، آن طور که می گویند و من ندیده ام، خراب کرده اند و از نو ساخته اند. دیگر از آن حوض لوزی شکل با آن چاله ی گرد وسطش و آب سبز رنگش و چند ماهی قرمز و سفید که بهار ِ هر سال زیاد می شدند و تا نوروز بعدی که فامیل، ماهی های سفره ی عیدشان را به حوض بی بی جان بیاندازند، گربه چند تایشان را خورده بود، خبری نیست. دیگر از آن باغچه های با صفا که پیرمرد با آن چشم های نابینایش و با چه دقتی رسیدگی شان می کرد، خبری نیست. دیگر از آن خروس سفید قلدر که وقتی بیرون از قفس بود هیچ کس جرات نداشت پا به حیاط بگذارد، جز به اضطرار اجابت مزاج و آنهم با چه ترس و لرزی و پاورچین پاورچین راه رفتنی که مبادا نظر خروس را جلب کند، خبری نیست. دیگر از آن تاک های انگور با آن کرم های سبز چاقش که وقتی می افتادند زمین، تپی صدا می کردند و بلافاصله طعمه ی مرغی یا خروسی که همان دور و بر می پلکید می شدند، خبری نیست. هوا که گرم می شد جایی خنک تر از زیر سایه ی همین تاکها پیدا نمی کردی. آقاجان هر سال خوشه های غوره را یکی یکی با کیسه های نخی می پوشاند تا قبل از انگور شدن از دست گنجشک ها در امان باشند. پلاسی پهن می کردیم و سماور نفتی ای که دائم روشن بود و چایی همیشه حاضر و مادرم که اغلب خیاطی می کرد و بی بی جان که یا نماز می خواند و یا نشسته چرت می زد و پیرمرد که جای پدر نداشته ام بود روی صندلی اش صاف می نشست و دستهایش را به عصا تکیه می داد و با آن چشم های پوچش نمیدانم به کجا خیره می شد و به چه چیز هایی فکر می کرد و من که به ظاهر مشق می نوشتم اما حواسم پی مرغها و خروسهایی بود که خودشان را روی خاک نرم و مرطوب باغچه پهن می کردند و خاک پاله می دادند و هر از گاهی که کرم قرمزی از زیر خاک پیدا می کردند آنقدر دنبال هم می دویدند تا در نهایت آن که قویتر و سریعتر بود کرم را می قاپید و آنقدر به خاک می مالید که قابل خوردن شود و بعد خروسی را می دیدی که خودش را یک وری و یک بالش را باز می کرد تا به زمین، غرغر کنان به سمت مرغی می رفت و سوارش می شد و پرهای سر مرغ را با نوکش می گرفت که نمی فهمیدم برای حفظ تعادلش است که این کار را می کند یا با این کار لذت بیشتری می برد و مرغ در این حین سرش را خم می کرد و دمش را می داد بالا و چشم هایش را می بست که من باز نمی فهمیدم که لذت می برد یا درد می کشد یا هردو.
آن دستشویی گوشه ی حیاط هم حکایتی داشت برای خودش. چه مکافاتی داشتیم زمستان ها که لامپش می سوخت و با نور فانوس فضای وحشتناک داخلش، وحشتناک تر می شد. در آن لحظاتی که مشغول کارم بودم سعی می کردم به چیزی فکر نکنم و با شکستگی های آجر های دیوار روبرو اشکال مختلفی در ذهنم می ساختم که از بد حادثه اغلب اشکال تبدیل به موجودات ترسناکی می شدند که وحشتم را چند برابر کرده و نمی فهمیدم چطور شلوارم را بالا می کشیدم و خودم را به اتاق ها می رساندم.
...

دیگر از بچه گنجشک های نحیف و بی پری که پوست صورتی داشتند با چشم های بزرگ و از لانه شان می افتادند پایین، از گربه ای که هر سال سه چهار تا بچه می زایید و نمی گذاشت به بچه هایش نزدیک شویم، از آش گندم هایی که بی بی جان می پخت و بشکن هایی که آقاجان در وقت سرخوشی می زد، خبری نیست. دیگر من بزرگ شده ام و آنها نیستند.
5/21/2007
دستنوشته های یک سایه
دیشب خواب دیدم و در خواب پدرم را. هم سن و سال من بود، گیرم دو-سه سالی بزرگتر، وقتی که مرد. پیراهن سفیدش اتو کرده و ریش اش را تراشیده بود، همانطور که مادرم تعریف می کرد: "مثل وقت هایی بود که همسایه ها می گفتند فلانی خوشحال به حالت، چه شوهر خوش تیپی داری! و من چه ذوقی می کردم." مثل سیبی که از وسط دو نیم کرده باشند، مقابلم ایستاده بود. ساعت مچی اش را باز کرد و به من داد. گفت که ببندمش به دستم، نه نگفت فقط طوری نگاه کرد که یعنی ببندش. اصلا حرف نمی زد. عجیب هم نبود. هیچ خاطره ای از نوع برخورد و حرف زدن پدرم نداشتم که در خوابم نمودی پیدا کند. عقب گرد کرد و خواست که دنبالش بروم. رفتم. قدم تند کردم که برسم کنارش، نمی رسیدم. دوست ندارم پشت سر کسی راه بروم حتی اگر پدرم باشد. همیشه دوست دارم آفتاب از روبرو بتابد نه از پشت سر. مقابل آینه ای ایستاد. ایستادم. موهای شقیقه ام سفید شده بود. دست کوچکی انگشت اشاره ی دست راستم را می کشید. نگاه کردم. پسر بچه ی سرخ و سفیدی بود با چشم های عسلی. پسرم بود یا من بودم که دست پدرم را می کشیدم. با مهربانی پرسیدم چه می خواهد. جوابی نداد. خواست که دنبالش بروم. آلبوم عکسی آورد. عکس های خودش بود با من یا عکس های من بود با پدرم، همان مرد توی آینه. عکس ها مربوط به سال ها بعد بود یا قبل و به ظاهر خانوادگی. پس به دنبال عکسی از همسرم یا مادرم گشتم. پسر بچه در عکس ها بزرگ و بزرگ تر می شد. شبیه می شد به من و پدرم. بعد ازدواج کرد. عکسی پسر بچه را، که حالا دیگر جوانی بود برای خودش، در کنار زنی نشان می داد. آن زن مادرم نبود. نمی شناختمش ولی فکر می کردم می شناسم. جوان بود. توی آینه نگاه کردم. پیر شده بودم. موهام سفید شده بود مثل برف اما صورتم مثل الان جوان بود. از قیافه ام خنده ام گرفت. خندیدم. دندان هام همه سیاه بود. فهمیدم به خاطر سیگار است و همه با هم ریخت توی دهانم. دندان های سیاه را تف کردم و سیگاری آتش زدم غافل از اینکه پدرم یا پسرم دارد می بیند. پک های عمیقی زدم تا زودتر تمام شود. تمام که شد فیلترش را هم خوردم تا وقتی که آن زن ِ جوان ِ تو عکس از راه رسید، بتوانم سیگار کشیدن را حاشا کنم. دهانم بوی بدی می داد. خواستم مسواک بزنم یادم افتاد دندان ندارم. پدرم اسباب بازی ای داد به دستم که اگر لثه هام خارید از آن استفاده کنم. فکر می کرد تازه می خواهم دندان در بیاورم. خواستم بگویم من بزرگ شده ام، من دندان داشتم، آنقدر که سیگار کشیدم همه ش سیاه شد و ریخت، خواستم بگویم کجا بودی وقتی دندام هام ریخت، وقتی زنم گریخت، وقتی من پیر شدم. لبهام تکان می خورد اما صدا نداشتم. مرد توی آینه سرش را پایین انداخت و رفت.
5/05/2007
صدای دو رگه
تنها مسافر تاکسی بودم. وقتی سوار شدم، راننده آینه ی عقب رو طوری تنظیم کرد که من رو به راحتی ببینه. نگاه راننده از توی آینه و لبخند چندش آورش که ردیف دندون های زرد و نامرتب رو به نمایش می ذاشت، با این جمله همراه شد:
- مسیر بعدی تون کجاست، خانوم؟
- مسیر بعدی ندارم، همون "هاشمیه" که گفتم، پیاده می شم.
- (دستی به پشت موهای بلندش کشید) خلاصه اگه جای دیگه ای تشریف می برین، ما در خدمتیم.
- ...(جواب ندادم)
- چه بد اخلاق!
دیگه این جور برخورد ها عادی شده. برای فرار از نگاه توی آینه، خودم رو به خوندن اسم مغازه های حاشیه ی خیابون- کار مورد علاقه ی اکثر بچه های کلاس اولی- مشغول کردم. پارچه فروشی "عاقبتی"، کفش ِ "زشت"، پیتزا "گندم"، نان فانتزی "احمدآباد"... وای، فراموش کردم نون "باگت" بخرم. هر چند سفارش های مامان هیچ وقت تمومی نداره. "آزیتا داری میای خونه ی ما، سر راهت شیر و ماست هم بگیر، حوصله ندارم چهار طبقه رو بیام پایین"، "آزیتا، اگه سبزی تازه اومده بود، یک کیلو سبزی آش بگیر، بگو اسفناج هم بذاره"، "آزیتا، ساعت دوازده برو مهد، دنبال پریسا"، "آزیتا، کمرم درد می کنه، بیا پرده ها رو بشور، از کثیفی نمی شه بهشون نگاه کرد"، همه ش آزیتا ... آزیتا ... آزیتا ... انگار نه انگار که منم، برای خودم، خونه و زندگی دارم، کار دارم، منم خسته می شم، مریض می شم. براش اصلا مهم نیست که من کجام و چه کار می کنم. پشت چراغ قرمز وایستادیم. راننده مثل جغد زل زده بود به من. حالا که رانندگی نمی کرد، با فراغت بیشتری می تونست به هدفش برسه. عابرین پیاده رو که از عرض خیابون رد می شدن، تماشا می کردم. دختر ها با شلوارهای کوتاه و ساق پاهای سفید و مانتوهای چسب و برآمدگی های بدن و روسری های رنگی ِ کوچیک. پسرها با تی شرت های طرح دار ِ چسب و شلوارهای لی ِ گشاد و کفش اسپرت و موهای عجیب و ریش های عجیب تر. "طرز لباس پوشیدن و ظاهر هر فرد نشون دهنده ی افکار و شخصیتشه، در نتیجه سعی کنید کسی رو الگوی خودتون قرار بدید که از هر لحاظ شایسته ی الگو قرار گرفتن باشه !!!" این رو کارشناس یکی از برنامه های تلویزیونی می گفت – از اون دست برنامه هایی که به منظور ارشاد نسل جوان و جلوگیری از تمایل بیش از پیش آنها به سمت رسانه های غربی و تقلید کورکورانه از الگوهای غیر دینی، ساخته شده بود. دلم می سوزه برای نسلی که حتی قادر به انتخاب رنگ و مدل لباسش هم نیست. چراغ سبز شد. از چارراه رد شدیم و به سمت کسانی که کنار خیابون منتظر تاکسی بودن، رفتیم. سرها یکی یکی جلوی شیشه می اومدن و مسیری رو می گفتن. بدون اینکه سری دیده بشه، صدای دو رگه ای گفت: "هفت ِ تیر". راننده بوق زد، یعنی سوار شو. پسر بلند قدی بود که ته ریش دو- سه روزه ای داشت با شلوار جین خاکستری و تی شرتی همرنگ شلوارش. روی هم رفته از اون دست آدم هایی بود که هیچ چیزی شون جلب توجه نمی کنه، نه چهره و نه لباس. انگار اصلا دیده نمی شن. حالا چرا من دیدمش و مورد توجه م قرار گرفت، دلیل داره، که می گم. صاحب ِ صدای دو رگه سلام کرد. راننده جواب نداد. خانومی با بچه اش جلو نشست و مردی چاق که زیر بغل و پشت کمرش خیس بود و دائم نفس نفس می زد، نشست عقب. "صدای دو رگه" بدون کوچکترین حرکتی به جلو خیره شده بود. دوتا کتاب دستش بود. از بوی سیگاری که می داد، با خودم گفتم این از اونایی ِ که فکر می کنن نمی شه کتاب خوند ولی سیگار نکشید. کتاب ها رو طوری گرفته بود که اسمشون دیده نمی شد. این روزا دیدن ِ کتاب دست ِ مردم اونقدر عجیبه که وقتی این اتفاق می افته، ناخودآگاه نظرم به سمت کتاب ها و صاحبشون جلب می شه. یکی شون سفید بود و کوچیک، اون یکی سیاه.
" زنی که داستان پیرامون ماجرای او بنا شده، زنی ست ساده و معمولی، که گرچه با کنجکاوی می توان دریافت که دوبووار گوشه های پراکنده ای از زندگی خود را در سرگذشت او گنجانیده ست، اما در مجموع این زن شباهتی به سیمون دوبووار روشنفکر و صاحب قلم و پرآوازه ندارد."
این رو پشتِ جلدِ کتاب سفید، نوشته بود. یاد اون زن افتادم. یاد خودم. یاد جملاتی از کتاب: "غرور احمقانه، همه ی زنها خود را متفاوت می دانند، همه فکر می کنند که بعضی از چیز ها ممکن نیست برایشان پیش بیاید. و همه اشتباه میکنند." یاد اشتباهاتم افتادم و غرورم. طلاق، با یه بچه، بدون درآمد، بدون پشتیبان، پدر هم که بالای سرم نبود. اشتباه کردم. از دست یه شوهر معتاد فرار کردم، گیر یه مادر خودخواه افتادم. همیشه به این قسمت از مرور خاطرات که می رسم با خودم می گم باید یه کاری بکنم، یه تکونی به خودم بدم. تکونی خوردم و به خودم اومدم. پای "صدای دو رگه" خورد به پام. ولی زود جمع ش کرد. خودم رو تا جایی که می تونستم، جمع کردم و به در تاکسی چسبیدم. چند لحظه ای گذشت، کم کم پای چپش داشت میومد سمت من. بعضی اتفاقات به خودی خود آزار دهنده ان، وای به حال وقتی که از نظر روحی در شرایط مناسبی نباشی. پاش رسید به پام. دندون هام رو به هم فشار دادم ولی عکس العملی نشون ندادم. تو دلم خطاب به "صدای دو رگه" گفتم: اگه چیزی از ته مونده ی اون فرهنگ سه هزار ساله بهت نرسیده، حداقل حرمت کتاب هایی رو که می خونی نگه دار. حالا دیگه دستش هم داشت به سمت من سر می خورد. دیگه تحمل این یکی رو نداشتم. خودم کم بد بختی دارم که تو تاکسی هم باید گرفتار مریضی مثل این بشم. آخه احمق! برو تو خیابون یه نفر رو پیدا کن- کم که نیستن، قیافه ات هم که بد نیست- که بتونی کرمت رو خالی کنی، تا وقتی که نشستی تو تاکسی چشمت دنبال پر و پاچه ی زن ها نباشه. گمونم افکاری از این دست در اون دقایق از مغزم عبور می کرد. دستش رسید به پام. برگشتم به سمتش تا تمام دق دلی هام رو بکوبم تو صورتش. با حرکت من تکونی خورد و بیدار شد. تعجب کردم. از خستگی خوابش برده بود و ناغافل دست و پاش به سمت من اومده بود. انگار که فهمید. هول شد و اینقدر خودش رو جمع کرد که تقریبا رفت تو بغل مرد گنده. خوشبختانه به موقع تونستم خودم رو کنترل کنم و بد وبیراه نگم. به راننده گفتم پیاده می شم و همزمان دستم رو برای دادن کرایه دراز کردم. رسیده بودیم به "هاشمیه".
- قابلی نداره.
- ممنون، بفرمایید.
- مهمون ما باشین.
پول رو گذاشتم تو جیبم و پیاده شدم. از خیابون که رد می شدم بدون توجه به بوق های پی در پی راننده ی تاکسی، به این فکر می کردم که مامان چه سفارش های دیگه ای داشت و در عین حال ور ِ دیگه ی مغزم با خودش می گفت اون کتاب سیاه اسمش چی بود؟!