7/22/2007
تجاوز
یه ضرب المثل قدیمی هست که می گه:
تا جایی که می تونی نذار بهت تجاوز کنن، ولی اگه دیدی نمی تونی مقاومت کنی، تو هم حال کن.

* امیدوارم درست شه، از این بیشتر نمی تونم حال کنم.
7/16/2007
زخم
- دارم با تو صحبت می­کنم حمید... گوشِت با منه؟
- آره آقاجون، گوش می­کنم.

داشتم با زخم ِ پشت دستم که یادگار برنامه­ی کوهنوردی هفته­ی پیش بود، وَر می­رفتم. دور ِ زخم بد جوری می­خارید و وسوسه­م می کرد بکنم­ش. با زخم بازی می­کردم تا نفهمم آقاجون چی می­گه، تا مجبور نباشم جوابش رو بدم و بحث ِ تکراری، بی هیچ نتیجه­ای به درازا بکشه. صدای وز وز ِ پنکه­ی قدیمی که می­چرخید و به سختی تلاش می­کرد هوای گرم اتاق رو کمی خنک کنه، موسیقی پس زمینه­ی حرفای آقاجون بود.

- من نمی­دونم کوه رفتنت رو نگاه کنم یا سیگار کشیدنت، اصلا نمی­دونم این سیگار چه خاصیتی داره که مردم پولی رو که به هزار بد بختی در میارن، می­دن به سیگار و دود می­کنن می­فرستن هوا، جز اینکه هزار و یک درد و مرض میاره خاصیت دیگه­ای هم داره؟ اگه داره بگو ما هم بدونیم و استفاده کنیم... این همه دکترا می­گن سیگاری­ها آخرش سرطان می­گیرن، برای شماها می­گن دیگه... حالا به اونی که نمی­فهمه و سواد نداره، هَرجی نیست، بابا تو که خودت درس خونده­ای، دانشگاه رفتی، تو دیگه چرا؟
جملات آخر رو با ملایمت و تاکید خاصی گفت که شاید تحت تاثیر قرار بگیرم. ولی من همچنان سرم پایین پایین بود و داشتم با ناخن سبابه گوشه­های زخم رو دورتا دور می­کندم. صدای مامان از توی اتاق می­اومد که داشت به مجید دیکته می­گفت: " آن مرد با داس آمد ... چند بار بگم، حواسِتو جمع کن."
آقاجون که دید عکس العملی نشون ندادم دوباره شروع کرد.
- حالا بماند که دانشگاه رفتنت هم مثل بقیه­ی کارات بود. اون همه درس خوندی، دانشگاه قبول شدی، گفتیم پسرمون مهندس می­شه، جلو در و همسایه پز دادیم ... (مکث کرد) که دیدیم هنوز دوسال نشده، دانشگاه رو ول کردی و گفتی از این رشته خوشم نمی­آید، می­خوام رشته­ی موسیقی بخونم. هر چی گفتم مگه ساز و دهل هم دانشگاه رفتن می­خواد! که گوشِت بدهکار نبود. بعد هم که رفتی تار خریدی و ...
- سه تار، آقاجون.
- همون، هر چی... شروع کردی به دیلینگ و دولونگ. از آخر هم ما نفهمیدیم درسِت تموم شد، نشد! هیچ کس هم که از کارات سر در نمیاره.
دیکته­ی مجید تموم شد، مامان سر راهش که می­رفت تو آشپزخونه گفت: " حسن آقا ببین اگه چایی­ت سرد شده، یکی دیگه برات بریزم."
آقاجون اعتنایی نکرد و مامان رفت که شام رو حاضر کنه.
- حالا هم که تارت رو گذاشتی کنار و مدام می­نشینی تو اتاقت، چیز می­نویسی و فِرت و فِرت سیگار می­کشی. حالا چی می­نویسی و برای کی یا کجا می­نویسی و اصلا برای چی می­نویسی، خدا عالمه.
بیشتر زخم دستم رو کنده بودم و فقط وسطش مونده بود. می­ترسیدم بکنم خونی بشه. آقاجون که انگار گلوش خشک شده بود، چایی سرد ِ جلوش رو یک نفس سر کشید و قندی رو که تو دهنش مونده بود تف کرد تو استکان. سعید یه بالش گرفته بود تو بغلش و چسبیده بود به تلویزیون غرق تماشای فوتبال بود. مجید همونطور که از اتاق می­اومد بیرون با صدای بلند گفت:
- راستی آقاجون فردا باید بیای مدرسه، جلسه­ی اولیا و مربیان.
- بگو مامانت بیاد.
- همه­ی بچه ها با باباهاشون میان.
- مگه نمی­بینی من صب می­رم بیرون پی ِ یه لقمه نون تا بوق سگ؟!
- آخه آقای صادق پور گفت پدراتون بیان.
- بگو بابام مرده، بگو رفته زیر خاک ... عجب بچه­ی زبون نفهمیه ها.
مجید بغض کرد و دوید تو آشپزخونه. آقاجون سری تکون داد و زیر لب استغفراللهی گفت، بعد هم رو به سعید داد زد: "خفه کن اون وامونده رو، سرم رفت. از صب تا شب که صدای قار قار این لکنته و بوق بوق ماشینا تو گوشمه، شب هم که میام دو دقیقه استراحت کنم باید وق وق تلویزیون رو تحمل کنم. این همه فوتبال دیدی خسته نشدی؟ اونا پولش رو می­گیرن چی به شماها می­رسه؟"
مثل همیشه که آقاجون داغ می­کنه، مامان یه استکان چای آورد و بدون اینکه چیزی بگه سریع برگشت و رفت. سعید صدای تلویزیون رو کم کرد. آقاجون چایی­ش رو ریخت تو نعلبکی و یکی دو بار فوت کرد و با سر و صدا هورت کشید. چایی­ش رو که خورد انگار آروم تر شد، مکث کرد تا یادش بیاد چی می­گفته.
- از یه طرف می­گم بزرگ شدی، دانشگاه رفتی، خودت می­فهمی داری چه کار می­کنی، از اون طرف می­بینم یه کارایی می­کنی که با عقل جور در نمیاد، حداقل با عقل ما که جور در نمیاد. شاید هم ما بی سوادیم، نمی­فهمیم!
چند لحظه ساکت شد به این امید که من چیزی بگم. ولی وقتی دید من همچنان ساکتم، نا امید از به نتیجه رسیدن صحبت هاش، با صدایی آهسته تر از قبل انگار که با خودش صحبت کنه، زل زد به گل های قالی و ادامه داد:
- حالا سیگار می­کشی، حتما دو روز دیگه می­ری سراغ تریاک. بعد هم معتاد می­شی و می­افتی گوشه­ی خونه...
سعید که زمان استراحت بین دو نیمه­ی فوتبال بهش اجازه داده بود قسمت آخر حرفای آقاجون رو گوش بده گفت: " دبیرمون گفت زمان رضا شاه انگلیس­ها تریاک می­آوردن دم ِ خونه­ها و مجانی می­دادن به مردم، تازه بعد هم سوخته هاش رو ازشون می­خریدن. از اون موقع بوده که اعتیاد اومده تو ایران."
وسط زخم دستم بالاخره کنده شد و از همون جا خون زد بیرون. پا شدم و به بهانه­ی شستن دستم رفتم سمت دستشویی. مامان از تو آشپزخونه داد زد: " حسن آقا شام حاضره، بیارم؟"