- دارم با تو صحبت میکنم حمید... گوشِت با منه؟
- آره آقاجون، گوش میکنم.
داشتم با زخم ِ پشت دستم که یادگار برنامهی کوهنوردی هفتهی پیش بود، وَر میرفتم. دور ِ زخم بد جوری میخارید و وسوسهم می کرد بکنمش. با زخم بازی میکردم تا نفهمم آقاجون چی میگه، تا مجبور نباشم جوابش رو بدم و بحث ِ تکراری، بی هیچ نتیجهای به درازا بکشه. صدای وز وز ِ پنکهی قدیمی که میچرخید و به سختی تلاش میکرد هوای گرم اتاق رو کمی خنک کنه، موسیقی پس زمینهی حرفای آقاجون بود.
- من نمیدونم کوه رفتنت رو نگاه کنم یا سیگار کشیدنت، اصلا نمیدونم این سیگار چه خاصیتی داره که مردم پولی رو که به هزار بد بختی در میارن، میدن به سیگار و دود میکنن میفرستن هوا، جز اینکه هزار و یک درد و مرض میاره خاصیت دیگهای هم داره؟ اگه داره بگو ما هم بدونیم و استفاده کنیم... این همه دکترا میگن سیگاریها آخرش سرطان میگیرن، برای شماها میگن دیگه... حالا به اونی که نمیفهمه و سواد نداره، هَرجی نیست، بابا تو که خودت درس خوندهای، دانشگاه رفتی، تو دیگه چرا؟
جملات آخر رو با ملایمت و تاکید خاصی گفت که شاید تحت تاثیر قرار بگیرم. ولی من همچنان سرم پایین پایین بود و داشتم با ناخن سبابه گوشههای زخم رو دورتا دور میکندم. صدای مامان از توی اتاق میاومد که داشت به مجید دیکته میگفت: " آن مرد با داس آمد ... چند بار بگم، حواسِتو جمع کن."
آقاجون که دید عکس العملی نشون ندادم دوباره شروع کرد.
- حالا بماند که دانشگاه رفتنت هم مثل بقیهی کارات بود. اون همه درس خوندی، دانشگاه قبول شدی، گفتیم پسرمون مهندس میشه، جلو در و همسایه پز دادیم ... (مکث کرد) که دیدیم هنوز دوسال نشده، دانشگاه رو ول کردی و گفتی از این رشته خوشم نمیآید، میخوام رشتهی موسیقی بخونم. هر چی گفتم مگه ساز و دهل هم دانشگاه رفتن میخواد! که گوشِت بدهکار نبود. بعد هم که رفتی تار خریدی و ...
- سه تار، آقاجون.
- همون، هر چی... شروع کردی به دیلینگ و دولونگ. از آخر هم ما نفهمیدیم درسِت تموم شد، نشد! هیچ کس هم که از کارات سر در نمیاره.
دیکتهی مجید تموم شد، مامان سر راهش که میرفت تو آشپزخونه گفت: " حسن آقا ببین اگه چاییت سرد شده، یکی دیگه برات بریزم."
آقاجون اعتنایی نکرد و مامان رفت که شام رو حاضر کنه.
- حالا هم که تارت رو گذاشتی کنار و مدام مینشینی تو اتاقت، چیز مینویسی و فِرت و فِرت سیگار میکشی. حالا چی مینویسی و برای کی یا کجا مینویسی و اصلا برای چی مینویسی، خدا عالمه.
بیشتر زخم دستم رو کنده بودم و فقط وسطش مونده بود. میترسیدم بکنم خونی بشه. آقاجون که انگار گلوش خشک شده بود، چایی سرد ِ جلوش رو یک نفس سر کشید و قندی رو که تو دهنش مونده بود تف کرد تو استکان. سعید یه بالش گرفته بود تو بغلش و چسبیده بود به تلویزیون غرق تماشای فوتبال بود. مجید همونطور که از اتاق میاومد بیرون با صدای بلند گفت:
- راستی آقاجون فردا باید بیای مدرسه، جلسهی اولیا و مربیان.
- بگو مامانت بیاد.
- همهی بچه ها با باباهاشون میان.
- مگه نمیبینی من صب میرم بیرون پی ِ یه لقمه نون تا بوق سگ؟!
- آخه آقای صادق پور گفت پدراتون بیان.
- بگو بابام مرده، بگو رفته زیر خاک ... عجب بچهی زبون نفهمیه ها.
مجید بغض کرد و دوید تو آشپزخونه. آقاجون سری تکون داد و زیر لب استغفراللهی گفت، بعد هم رو به سعید داد زد: "خفه کن اون وامونده رو، سرم رفت. از صب تا شب که صدای قار قار این لکنته و بوق بوق ماشینا تو گوشمه، شب هم که میام دو دقیقه استراحت کنم باید وق وق تلویزیون رو تحمل کنم. این همه فوتبال دیدی خسته نشدی؟ اونا پولش رو میگیرن چی به شماها میرسه؟"
مثل همیشه که آقاجون داغ میکنه، مامان یه استکان چای آورد و بدون اینکه چیزی بگه سریع برگشت و رفت. سعید صدای تلویزیون رو کم کرد. آقاجون چاییش رو ریخت تو نعلبکی و یکی دو بار فوت کرد و با سر و صدا هورت کشید. چاییش رو که خورد انگار آروم تر شد، مکث کرد تا یادش بیاد چی میگفته.
- از یه طرف میگم بزرگ شدی، دانشگاه رفتی، خودت میفهمی داری چه کار میکنی، از اون طرف میبینم یه کارایی میکنی که با عقل جور در نمیاد، حداقل با عقل ما که جور در نمیاد. شاید هم ما بی سوادیم، نمیفهمیم!
چند لحظه ساکت شد به این امید که من چیزی بگم. ولی وقتی دید من همچنان ساکتم، نا امید از به نتیجه رسیدن صحبت هاش، با صدایی آهسته تر از قبل انگار که با خودش صحبت کنه، زل زد به گل های قالی و ادامه داد:
- حالا سیگار میکشی، حتما دو روز دیگه میری سراغ تریاک. بعد هم معتاد میشی و میافتی گوشهی خونه...
سعید که زمان استراحت بین دو نیمهی فوتبال بهش اجازه داده بود قسمت آخر حرفای آقاجون رو گوش بده گفت: " دبیرمون گفت زمان رضا شاه انگلیسها تریاک میآوردن دم ِ خونهها و مجانی میدادن به مردم، تازه بعد هم سوخته هاش رو ازشون میخریدن. از اون موقع بوده که اعتیاد اومده تو ایران."
وسط زخم دستم بالاخره کنده شد و از همون جا خون زد بیرون. پا شدم و به بهانهی شستن دستم رفتم سمت دستشویی. مامان از تو آشپزخونه داد زد: " حسن آقا شام حاضره، بیارم؟"