عاشق شده بود و ميترسيد از رسوايي. غرورش اجازه نميداد عشقش را بروز دهد. اگر جوانك او را نميخواست چه؟! خانوادهاش چه ميگفتند؟! تمام فكرش را مشغول كردهبود, احساس گناه ميكرد كه تا اين حد به يك پسر علاقهمند است بدون آنكه اين علاقه را به طرز معقولي عنوان كند. احساس نوعي خيانت. تصميم گرفت معشوقي براي خود بسازد. يك معشوق ايدهآل كه روزي خواهد آمد و تنها به او فكر كند تا از آن احساس گناه و يا ترس از نبودن علاقه متقابل رها شود, كه در واقع ميخواست جوانك را فراموش كند. گرچه هنوز هم در اعماق وجودش او را ميخواست, فقط او را. و بالاخره ساخت آن معشوق ايدهآل را و تمام علاقهاش را وقف معشوق ساختگياش كرد. هر روز به او فكر ميكرد تا جوانك را فراموش كند. هر روز هرروز و ...و از آن روز تمام خواستگارانش را رد ميكرد, تا معشوقش, معشوق ايدهآلش بيايد! آخرين خواستگار, جوانك بود, اما دخترك او را نپذيرفت! او منتظر معشوقش بود...
خورشيد تيره شد و ماه سياه شد، چون من عاشق او شدم و او عاشق من نشد (دوروتي پاركر، شاعر آمريكايي)