6/26/2006
مزاحم
تازه "کوری" رو تموم کرده بودم و داشتم فوتبال می دیدم. ایتالیا-استرالیا. یه بازی کسل کننده که فقط وقتی حوصله ی هیچ کاری رو نداشته باشی، می تونی بشینی پاش و یه پلاستیک تخمه ی آفتابگردون ریز، از اونایی که هر چی می خوری تموم نمیشه، بذاری جلوت و تِر ِک تِر ِک تخمه بشکنی و چشم بدوزی به صفحه ی تلویزیون و فکرت رو بفرستی مرخصی. داشتم فوتبال می دیدم و فکرم تو "کوری" می چرید که زن همسایه با دختر تازه به بلوغ رسیده اش سر رسیدن. هنوز وارد خونه نشده بودن که مامانم یاد آوری کرد: "فلانی داره با دخترش میاد، اگه می خوای شلوارکت رو عوض کنی، پاشو". عطای نداشته ی فوتبال رو به لقای زن مزاحم همسایه و دختر تازه به بلوغ رسیده ی زشتش، ترجیح دادم و پلاستیک تخمه و بشقاب پر از پوست تخمه رو برداشتم و پریدم تو اتاقم، به این امید که در عین بی حوصلگی یه کتاب تازه شروع کنم. از اون کتابایی که به درد این موقع ها می خورن. اما مگه این زن بی شعور همسایه با اون صدای نکره اش گذاشت! به جای صحبت کردن، نعره می کشید ( الان که دارم می نویسم، هنوز نرفته و داره عربده می کشه. خنده هاشم مثل صدای خنده های "دیو" تو کارتوناست، نکبت!). سر و صدایی درست کرده بود که توش نمی شد حتی به اندازه ی خوندن رمان های "فهمیه رحیمی" هم، تمرکز داشت. برای همین بود که به این صفحه ی سفید پناه آوردم و این چند خط رو نوشتم که هم زمان بگذره و هم از این طریق فحشی به زن الاغ همسایه داده باشم، با اون دختر نکبتش که وقتی می خنده، "مو به تن آدم راست می شه". همین.
6/22/2006
آنقدر تودار بود که هیچ وقت هیچ کس نفهمید چه در سرش می گذرد. هیچ کس نفهمید، حتی خودش.
6/14/2006
یکی از همین شب ها
حول و حوش 12 شب که می شه چایی دم می کنم. نمی شه که شب رو بیدار باشی و بخوای دو خط کتاب بخونی و هر از چند گاهی سیگاری دود کنی ولی چایی نداشته باشی. این روزا "داستان یک روح" رو می خونم، از سیروس شمیسا. تفسیری روان شناختی (بر پایه ی اصول روان شناسی یونگ) از بوف کور به علاوه ی اشاره به سمبل های معمولا اساطیری به کار رفته در داستان. و مهمترین ایده ی داستان، تبدیل دو به یک و کثرت به وحدت است (به گفته ی جناب شمیسا البته). بدک نیست.
پنجره ی رو به خیابون رو باز می ذارم تا اتاق بوی سیگار نگیره. در عین حال کتاب می خونم و گوش می دم به صدای پای معدود عابر یا عابرانی که هر چقدر از شب می گذره، تعدادشون کمتر می شه. و بی اختیار فکر می کنم به اینکه این عابر زنه یا مرد، چند ساله ست و از کجا می آد این وقت شب. معمولا مردهایی هستن که از سر کار بر میگردن (این دسته اغلب لخ لخ می کنن و آروم آروم راه میرن) یا خانواده هایی که از مهمونی (این دسته یا زن و شوهری جوون هستن بدون بچه که پچ پچ می کنن و هر از چندگاهی خنده ای آهسته یا بچه ی کوچکی* دارن که هوای خنک نیمه شب اواخر بهار، سرحالش آورده و صدای دویدنش به این ور و اون ور، صدای پچ پچ مادر و پدرش رو می پوشونه. صدای تق و تق کفش های پاشنه بلند خانوم، در هر دو دسته به خوبی قابل تشخیصه). چند صفحه می خونم. چند خط از خود داستان نوشته و چند خط توضیح و تفسیر، با فونت متفاوت، برای کسانی که دوست دارن داستان رو پیوسته بخونن.
صدای ماشین ها هر چند که زیاد نیست اما آزار دهنده ست. مخصوصا اگه جوونایی باشن که با سر و صدای خودشون و پخش ماشینشون تظاهر می کنن که خوشحالن. کسی که خوشحاله نیازی به سر و صدا نداره. چشام که خسته می شن سیگاری روشن می کنم. دودش رو آروم آروم (تا جایی که نفسم اجازه می ده) می فرستم تو هوای اتاق. مثل خود زندگی می مونه. علاقه ای به سریع گذروندن و تموم کردنش ندارم...
صدای جاروی رفته گرها یا خستگی چشم ها یا سپیده ی صبح و یا ترکیبی از این ها، زمان خوابم رو اعلام می کنه.

* بچه ها که بزرگ می شن، والدین فراموش می کنن که مهمونی هم می شه رفت.
6/05/2006
زنگ تلفن
زنگ تلفن چه موقع آزار دهنده تر است؟

وقتی که خوابی؟
وقتی که در حال غذا خوردنی؟
وقتی که دستت بنده؟
وقتی که در حال مشاجره ای طوفانی با پدر هستی؟
وقتی برای یه مساله ی جدی، داری با یه آدم کله گنده مشورت می کنی؟
وقتی که رفیق فابریکت عمیقا ناراحته و داره برات درد دل می کنه؟
...
یا وقتی که در حال سکسی؟

دوستان می گویند:

نیما: وقتی حوصله کسی رو نداری و میدونی همون کس هم الان پشت خطه.
متهم: نصفه شب وقتی که میدونی یک مزاحم سریش و بلکه خطرناک پشت خطه.
6/02/2006
تربت
نشسته ام و گل های قالی رو نگاه می کنم که مبادا با یکی از نا محرم های فامیل که دور تا دور اتاق نشسته اند، چشم تو چشم شم. تسبیح می گردونم که وقت بگذره. آدم کلی کار داشته باشه و کلی حس ِ مطالعه، بعد مجبور باشه بشینه تو جمعی که نه حرفی برای گفتن داره و نه علاقه ای به شنیدن. چرا مجبوره؟ چون نمی شه که خاله ی آدم بخواد بره حج عمره و خونه اش کنار گوشه ات باشه و یه سر برای خدافظی نری دیدنش. با تسبیح سر گرمم که از سمت دیگه ی اتاق صدایی می گه: "علی آقا ذکر می گین؟" تمسخر موجود تو سوالش رو ندیده می گیرم ( همه می دونن اهل این حرفا نیستم ) و علت تسبیح گردوندن رو می گم. باز با خنده می گه: "قبول باشه." یکی از سالخورده های فامیل که کنارم نشسته می گه: "البته می گن تسبیح ِ تربت رو نباید بدون وضو دست گرفت ولی چون تربت ِ، حتی بدون ذکر گفتن هم که بگردونیش، ثواب داره." نفس عمیقی می کشم و باز به گل های قالی نگاه می کنم و باز تسبیح می گردونم...