4/28/2007
این منم؟
یکی از مفید ترین قابلیت های وبلاگ اینه که می تونی وقتی در اوج ناراحتی به سر می بری، متنی مضحک بنویسی و خودت رو اگر نه خوشحال که بی تفاوت نشون بدی. یا وقتی که حالت بدک نیست، بدون هیچ دلیل خاصی یه داستان تراژیک بنویسی. وقتی حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو نداری، یه خاطره ی هیجان انگیز رو بنویسی.می تونی دیوونه باشی ولی ادای عاشقا رو در بیاری، می تونی عاشق باشی اما خودت رو به دیوونگی بزنی، می تونی هیچی نباشی ولی تو وبلاگ از خودت یه غول بسازی در همه ی زمینه ها. خلاصه اینکه با وبلاگ می تونی اونی باشی که می خوای نه اونی که هستی. ولی ... ولی وقتی که صفحه وبلاگت رو بستی، وقتی دی سی شدی، وقتی کامپیوتر رو خاموش کردی، اونوقت خودتی و خودت. حالا می خوای چیکار کنی!

پ.ن. سوء تفاهم نشود، هدف از تمام کارهایی که در وبلاگ می شود انجام داد و در بالا اشاره کردم، تلقین کردن چیزی به خواننده نیست، هرچند که ممکن ست این اتفاق بیفتد، هدف نویسنده ست.
پ.ن. احساس می کنم نوشته هام، نوشته های وبلاگم، بعد از این که نوشته می شن، جون می گیرن و با من حرف می زنن، اصلا تو روم وا میستن. زل میزنن تو چشمام. انگار نه انگار که من نوشتمشون.
4/25/2007
یه کار ِ جدی
به فکر کار جدی افتادیم، خودم و مجید رو می گم. حالا اینکه کار جدی از نظر ما چیه و اصلا چی شد که آبلوموف هایی مثل ما هوس کار جدی به سرشون زده، داستانی داره که می گم. راستش همونطور که از پست های سوزناک قبلیم به روشنی پیداست، من، سرخورده از یک عشق ناکام، بعد از اینکه تمام تلاشم رو در جهت رسیدن به معشوقم انجام دادم و متاسفانه ( از صمیم قلب می گم) به نتیجه ای نرسید، به کنج اتاقم خزیدم و تا مدتی کارم شده بود مرور کردن خاطرات تلخ و شیرین عشق سابق، دست کشیدن و زل زدن به هدایای معشوق و بوسیدن عکسش که روی K750 داشتم (البته این کار رو بسیار با احتیاط انجام می دادم چرا که بر ملا شدن این موضوع برابر بود با خوردن مُهر ِ "او یک دیوانه ی خطرناک است که با گوشی اش حال می کند" روی پیشونیم و یا در بهترین حالت منجر می شد به تلاش ِ خانواده برای سر و سامون دادن به بنده، که در هر دو حالت کابوسی بود بس وحشتناک) و اگه حسش می اومد، نوشتن چند خطی از همون دست نوشتجات آبکی که ملاحظه فرمودین و هر از چند گاهی ریختن قطره اشکی پای دیوان حافظ. خلاصه روزهای متمادی بعد از اون جریان، حال و روز من به همین افتضاحی بود که گفتم و شما نه تنها درک نکردین که زیر لب هم خندین، البته حق هم دارین یه جورایی. آخه می دونین به قول حافظ:
تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی .... گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش
حتما الان با خودتون می گین علیرضا دیوونه شده، معلوم نیست جدی می نویسه یا داره شوخی می کنه. مهم نیست. 26 سال عاقل بودم از نظر مردم، بذار چند صباحی هم اون کاری رو که دلم می خواد بکنم ولو اینکه از نظر خیلی ها دیوونه محسوب بشم.
داشتم می گفتم. بعد از اینکه تب و تاب ِ اون عشق کم کم فروکش کرد - آخه می دونین که عشق های مجازی خیلی زود کمرنگ می شن و بعد هم فراموش- به خودم اومدم و دیدم ای دل غافل، علیرضایی که یه زمانی برای احد و واحدی تره خرد نمی کرد، حالا نشسته کنج خونه و از غم یه عشق ِ مجازی، اشک می ریزه و به زمین و زمان فحش می ده. اینم یه گوهر حکمت از (فکر می کنم) جناب مولوی برای تغییر ذائقه:
عشق هایی کز پس ِ رنگی بود .... عشق نبود، عاقبت ننگی بود
گفتم گوهر حکمت به یاد "لنی" قهرمان ِ "خداحافظ گاری کوپر" افتادم. چی می شد اگه من این کتاب رو قبل از آشنا شدن یا حداقل قبل از به جاهای باریک کشیده شدن ِ کارم با معشوق سابقم، می خوندم. تز اصلی ِ قهرمان ِ داستان اینه که: "وقتی دیدید یواش یواش می خواهید دختری رو برای همیشه در بغل داشته باشید، بدونید که وقتش رسیده جا خالی کنید." یعنی بزنید به چاک، به خاطر ِ چی ؟ به خاطر ِ "آزادی از قید تعلق." حالا بماند که آخر داستان قهرمان ما گوزید (بخوانید پایش لغزید) و یک دل نه صد دل عاشق شد و من تازه فهمیدم رو دست خوردم و"آزادی از قید تعلق" و این جور چیزا همه کشک بوده و آقا فقط به این خاطر به کسی دل نمی بسته و یه جا بند نمی شده که: "اونایی رو که می ذارن و می رن دوست ندارم. اینه که اول خودم می ذارم و می رم. اینجوری خاطر جمع تره." مرده شور!


ادامه دارد ...
4/22/2007
چه امیدی، چه امید
خالیم، خالی ِ خالی.
نه حرفی برای گفتن،
نه شعری برای سرودن،
نه فکری برای پرداختن،
و نه حتی قلبی برای دوست داشتن،
من تنهایم، تنهای تنها.
4/20/2007
زان یار دلنوازم . . .
.
.
.

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود . . . . . . از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود . . . . . . زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

.
.
.
4/08/2007
من با تو،
همیشه
در اوج بوده ام.
زمانی در اوج شادی و حالا غم.
.
.
.
بعد از چند سال
یه دل ِ سیر
گریه کردم.
4/04/2007
کفش
از خونه که در اومدم باد سردی خورد توی صورتم. شب بود. ساعت از 10 گذشته بود. مطمئن نیستم بیشتر به استناد خلوت بودن خیابونا می گم. جلو کاپشنم رو تا بالا بستم. هر دو دستم رو همزمان تو جیبای شلوارم فرو کردم. آرنجام رو چسبوندم به بدنم. فکر می کنم این کارم به تقلید از صادق هدایت باشه. البته این جور چیزا رو معمولا اعتراف نمی کنن. ولی همیشه اینطور بوده، یکی سعی می کنه داستان هایی به سبک "آل احمد" بنویسه و یکی به تقلید از "جلال" سیگار ارزون می کشه. یکی طرفدار سفت و سخت استالینیسم می شه اما اون یکی به گذاشتن سیبیلی پر پشت قناعت می کنه. یکی مثل من آرنجاش رو به بدنش می چسبونه و سعی می کنه حتی الامکان غذای گوشتی نخوره، یکی هم به فکر اینه که چرا صادق هدایت ... سرم رو پایین انداختم و با حالتی قوز کرده شروع کردم به قدم زدن. سعی می کردم به چیزی فکر نکنم -اصلا به همین خاطر از خونه زده بودم بیرون. فقط پنجه ی کفشای قهوه ای رو روی پس زمینه ی آسفالت خیابون نگاه می کردم که یکی یکی جلو می اومدن و عقب می رفتن. انگار که روی یه نوار متحرک در جا قدم می زدم. مثل همیشه انگشت شست پام برآمدگی ای روی پنجه ی کفش ایجاد کرده بود که حالت مسخره ای به کفش می داد. موقع کفش خریدن که می شه یادم می ره این ویژگی شست پام رو در نظر بگیرم. البته این موضوع اهمیت چندانی هم برام نداره و الان که دارم در موردش می نویسم، فقط به خاطر اینه که نمی خوام به چیز دیگه ای فکر کنم –دقیقا مثل اون شب که این ماجرا اتفاق افتاد...
ماجرا؟! راستش ماجرای خاصی هم اون شب اتفاق نیفتاد، تنها موضوع جالب این بود که وقتی نخوای به مسائل مهم فکر کنی، با این فرض که اصلا چیزی به عنوان مسائل یا موضوعات مهم وجود داشته باشه، حتی برآمدگی شست پات هم می تونه کاملا مشغولت کنه.
داشتم در مورد کفشام می گفتم. اینا رو فقط به این خاطر خریدم که "فرانک" گفت خیلی شیک ان. یادش به خیر. قصد خرید نداشتیم. از زور سرما رفتیم تو مغازه که فرانک اینا رو دید. بعد هم که خریدمشون گفت با همینا بریم و رفتیم. با اینکه مثل ... می لرزیدیم (به جای سه نقطه هم می توانید سگ بگذارید و هم به قول هدایت " خایه ی حلاج ها")، دلمون نمی اومد از هم جدا شیم. دستای سرد همدیگه رو گرفته بودیم و شونه به شونه ی هم تو خیابونای خلوت قدم می زدیم و اگه فرصتی دست می داد بدمون نمی اومد که به بوسه ای هر چند کوچیک همدیگه رو مهمون کنیم. آخ که چقدر می چسبید تو اون هوای سرد.
سیگاری روشن کردم و مشغول شدم. همچنان چشمم به نوار متحرک و کفش های جلو و عقب رونده بود. بعد از گذشت بیشتر از یه سال از اولین سیگاری که کشیدم، هنوزم نمی تونم بدون این تصور که همه دارن به من نگاه می کنن، سیگاری رو تا به آخر بکشم. دو سه بار خواستم دودش رو از بینی م بدم داخل، نشد. باد می اومد. سرمای هوا کم کم داشت آزار دهنده می شد. نوک بینی م بی حس شده بود و بالای لاله ی گوشم، تیر می کشید. بهش که گفتم، خندید. خودش هم دست کمی از من نداشت. با شست ش پشت دستم رو نوازش کرد. دست کوچیک ش رو، تو دستم، یه کم فشار دادم و انگشتای صورتی ش رو بوسیدم. گوشه ی لبش رو گزید...
"آقا میدون خیام کجاست؟" لبخند روی صورتم رو جمع و جور کردم و آدرس دادم. باز دوباره سردم شد. سیگار بین انگشتام خاکستر شده بود. رسیدم سر چار راه. یه کم مکث کردم. از هیچ طرف ماشین نمی اومد. به سه مسیری که پیش روم بود، نگاه کردم. هیچ کدوم ارجحیتی به دیگری نداشت. به پشت سرم نگاه کردم. فقط یه مشت خاطره مونده بود. تا حالا هیچ وقت برای ادامه مسیرم دچار مشکل نشده بودم. یا می دونستم که از کدوم سمت برم یا اهمیتی نداشت که چه مسیری رو انتخاب کنم ولی حالا ... البته اصلا منظورم مسیر زندگی و این گنده گوزی ها نیست، منظورم مسیر پیاده روی های شبانه ست.