موقع امتحانات پایان ترم که من گاهگاهی می اومدم دانشگاه فردوسی درس می خوندم یک اتفاق جالبی افتاد که اون روز فکر نمی کردم اینقدر با ارزش باشه.
یک روز یکی از دوستان علیرضا دوستش که اونم برای درس خوندن اومده بود دانشگاه به من معرفی کرد وگفت: ایشون سارا جان هستند شما با هم باشید که هیچ کدومتون تو کتابخونه تنها نباشید . از همون برخورد اول ازش خوشم اومد .
سارا دختری با شخصیت بسیار استوار و ثابت و با ادب و مهربونه. تو برخوردهای بیشترمون فهمیدم که واقعا مهربونه ولی به خاطر غرور زیبای دخترانه ای که داره زیاد بروز نمی ده.ولی اگه یکی یکم محبت کردن دختر ها رو دیده باشه به راحتی می تونه از نگاه مهربونش به احساسات قلبش پی ببره.بسیار خوش سلیقه و با ذوق.گاهی وقتی این همه سلیقه رو می دیدم با خودم می گفتم که چقدر دوست علیرضا خوشبخته که سارا رو داره.سارا نمونه کامل یک دختر ایرونیه.
.دیروز حدود 4 ساعت با هم بودیم . نمی دونید چقدر قشنگ و ناز حرف می زنه. اونقدر صادقانه از عشق و محبتش می گفت که واقعا برای دوست علیرضا که چنین کسی رو از دست داده متاسف شدم.باورم نمی شد کسی بتونه قلب چنین کسی رو بشکنه. احساس می کنم خیلی بهم نزدیکه.پاکی بلوری که گاهگاهی در میان حرفاش تو چشمای قشنگش حلقه می زد رو هیچ کجای دنیا نمی تونید پیدا کنید.حالا که هر دومون از یک گذار گذر کردیم احساس می کنم بیشتر می شناسمش .
اونقدر قشنگ و صادقانه حرف زد که منم جرات این رو پیدا کردم که حرفهایی که تو این یک ماهه اخیر برای هیچ کس نگفته بودم براش تعریف کنم. حرفهایی که حتی گاهی از مرور کردنشون هم برای خودم می ترسیدم. بعد از مدت ها احساس آرامش کردم.
من و سارا تصمیم گرفتیم که همدیگر رو تنها نگذاریم و به هم کمک کنیم تا خاطرات این برهه از زندگیمون رو فراموش کنیم.قراره این روزهای باقی مونده از تابستون رو کاری کنیم که بهمون خوش بگذره.