8/22/2004
یک دوست خوب
موقع امتحانات پایان ترم که من گاهگاهی می اومدم دانشگاه فردوسی درس می خوندم یک اتفاق جالبی افتاد که اون روز فکر نمی کردم اینقدر با ارزش باشه.
یک روز یکی از دوستان علیرضا دوستش که اونم برای درس خوندن اومده بود دانشگاه به من معرفی کرد وگفت: ایشون سارا جان هستند شما با هم باشید که هیچ کدومتون تو کتابخونه تنها نباشید . از همون برخورد اول ازش خوشم اومد .
سارا دختری با شخصیت بسیار استوار و ثابت و با ادب و مهربونه. تو برخوردهای بیشترمون فهمیدم که واقعا مهربونه ولی به خاطر غرور زیبای دخترانه ای که داره زیاد بروز نمی ده.ولی اگه یکی یکم محبت کردن دختر ها رو دیده باشه به راحتی می تونه از نگاه مهربونش به احساسات قلبش پی ببره.بسیار خوش سلیقه و با ذوق.گاهی وقتی این همه سلیقه رو می دیدم با خودم می گفتم که چقدر دوست علیرضا خوشبخته که سارا رو داره.سارا نمونه کامل یک دختر ایرونیه.
.دیروز حدود 4 ساعت با هم بودیم . نمی دونید چقدر قشنگ و ناز حرف می زنه. اونقدر صادقانه از عشق و محبتش می گفت که واقعا برای دوست علیرضا که چنین کسی رو از دست داده متاسف شدم.باورم نمی شد کسی بتونه قلب چنین کسی رو بشکنه. احساس می کنم خیلی بهم نزدیکه.پاکی بلوری که گاهگاهی در میان حرفاش تو چشمای قشنگش حلقه می زد رو هیچ کجای دنیا نمی تونید پیدا کنید.حالا که هر دومون از یک گذار گذر کردیم احساس می کنم بیشتر می شناسمش .
اونقدر قشنگ و صادقانه حرف زد که منم جرات این رو پیدا کردم که حرفهایی که تو این یک ماهه اخیر برای هیچ کس نگفته بودم براش تعریف کنم. حرفهایی که حتی گاهی از مرور کردنشون هم برای خودم می ترسیدم. بعد از مدت ها احساس آرامش کردم.
من و سارا تصمیم گرفتیم که همدیگر رو تنها نگذاریم و به هم کمک کنیم تا خاطرات این برهه از زندگیمون رو فراموش کنیم.قراره این روزهای باقی مونده از تابستون رو کاری کنیم که بهمون خوش بگذره.

8/17/2004
نا گهان چه زود دیر می شود...
دیروز یکی از آشنا هامون که مدتی ازشون بی خبر بودیم زنگ زد و خبر مرگ تنها پسرش رو که 22 سال بیشتر نداشت رو داد.
مامانش برای مامانم تعریف کرده که پسرش یک دفعه سکته کرده و قبل از اینکه به بیمارستان برسه مرده. من که وقتی شنیدم بی اختیار اشکهام شروع کرد به ریختن. دست خودم نبود . یک لحظه فکر اینکه چقدر راحت ما آدم ها همدیگه رو از دست می دیم از ذهنم گذشت.به نظر من وقتی خدا یک نفر رو از بین ما می بره به این معنی نیست که اون رو از زندگی محروم کرده بلکه اطرافیانش رو از محبت کردن به اون محروم کرده.تصور اینکه عزیزتون یک دفعه برای همیشه شما رو ترک کنه در حالی که شما هنوز بهش نگفته بودید که چقدر دوستش دارید و اونجور که باید بهش محبت نکردید می تونه خیلی دردناک باشه.
ولی ما آدم ها همیشه مرده پرست بودیم و هستیم.و همیشه از ترس اینکه کیسه محبتمون خالی بشه این نعمت لا یتناهی خدادادی رو از هم دریغ کردیم و وقتی که دیگه کاری از دستمون بر نمی یاد حسرت لحظه ها ی با هم بودن رو خوردیم.
نمی دونم چرا وقتی این خبر رو شنیدم یک دفعه دلم برای علیرضا خیلی تنگ شد. با خودم گفتم نکنه تومدت دوستیمون در موردش کوتاهی کرده باشم.با مرور خاطراتمون فهمیدم که خیلی لحظه ها بود که از دست دادم و بهش نگفتم که چقدر دوستش دارم.

8/08/2004
بایددستهای مادران فقط جایگاه بوسه فرزاندانشان باشد
همیشه باور داشتم ودارم که تنها موجودی که حتی بدترین نوعش هم(البته به نظر من نوع بد نداره)قابل احترام و دوشت داشتن "مــــــــــادر".کسی که عاشقی واقعی رو باید از اون یاد گرفت.هر سال روز مادر که می شه یادم می یاد که چقدر مامانم رو اذیت کردم.چقدر آزارش دادم. دلم می خواد یه جوری بهش بگم که چقدر پشیمونم از اشتباهاتم.
از اینکه گاهی از روی ناراحتی صدام رو بلند کردم ویا چیزی ازمن خواسته و به حرفش نکردم و خیلی اشتباهات دیگه.دلم می خواد بهش بگم که چقدر دوستش دارم و می دونم زندگیمون بدون لحظه ای حضور اون سرد و خاموشه. ولی همیشه یه چیزی مثل غرور و شاید بهتر بگم خجالت نمی گذاره که حرفهای دلم رو بهش بگم .احساس می کنم اگه این حرفها رو بزنم همه اطرافیانم بهم می خندن.
نمی دونم چرا این جور حرفها و این جور ابراز محبت برای خیلی ها خنده داره. شاید از بس که سطحی به این رابطه های پاک نگاه کردیم و از بس که این حرفهای صادقانه رو به زبون نیاوردیم .هر کس رو که می بینیم اینقدر راحت ابراز محبت می کنه باور نمی کنیم .بابام یک بار گفت که بوسیدن پدر و مادر عبادت.یادم نیست که این جمله رو ازقول کی گفت ولی از اون روز به بعد به بهانه های مختلف مامانم رو می بوسم و احساس می کنم که چقدر خوشحال می شه . از نگاهش می فهمم که تو دلش برام دعا می کنه. چه انرژی می گیرم و بااطمینان کامل میرم دنبال کارهام. چون می دونم با دعای اون بیمه شدم.
ولی وقتی هم که می رنجونمش احساس می کنم تنهایم و هر کاری می کنم با تردیده .واقعا لحظات بدیه.برای همین زود میرم و با یک بوسه از دلش در میارم.و چقدر مادرهاراحت می بخشن اونقدر راحت که گاهی به بزرگی دلشون که مثل دریا همه بدی های فرزندانشون توش حل می شه حسودیم می شه .اگه کفر نباشه باید بگم که همه مادر ها قابل پرستشند.
صبر، صبر، صبر. اين روزا اين تنها چيزيه که ميخوام خدا بهم بده . زياد هم بده . اونقدر که بتونم تحمل کنم وهيچي نگم . چون به شدت به اين نتيجه رسيدم که ، هيچي نگي خيلي بهتر از اينه که کلي حرف بزني ، دليل و منطق بياري ، خودت و بقيه رو خسته کني و آخرش هم هيچي، روز از نو روزي از نو . کيه که گوش بده . اصلا گوش دادن پيش کش ، کيه که بفهمه . تازه من يه آدم کاملا معمولي ام ،با يه درک نرمال از اوضاع اطرافم ، حتی در بعضي زمينه ها کمتر فکر کردم و کمتر تجربه دارم ، واي به حال اونايي که يه چيزايي مي فهمن . اونا ديگه چي ميکشن .
اينجور وقتا ميگم خوش به حال خل و چل ها . چقدر راحتن . نه دقدقه آينده رو دارن ، نه به گذشته فکر ميکنن و نه براشون اهميت داره امروز چه خبره . نه به فکر اينن که کي چي گفت و چه کار کرد . نه به فکر اينن که چه کار کنن يا چه کار نکنن که کسي از دستشون ناراحت و دلخور نشه . خلاصه آزادن . آزاد آزاد . اونجوري که ميخوان زندگي ميکنن . من بهشون نميگم خل ، ميگم تعطيل . چون معمولا آدمها روزاي تعطيل يه مقدار آزادترن تا اون کاري رو که دوست دارن انجام بدن ولي اينا هميشه تعطيلن ، يعني هميشه آزادن . يکي دوتا از اين تعطيلا تو محله ما هستن که اتفاقا خيلي هم با مزه ان . يکيشون رو، من خيلي دوست دارم . اونم منو دوست داره . يه بار تو اتوبوس ديدمش ، يه نگاه به شلوار من ا نداخت ، يه نگاه به شلوار خودش _ هردوتامون شلوار لي داشتيم _ گفت : اِ ، شلوار من مثل شلوار تويه ، پس با هم دوستيم ، نه ؟ اونقدر راحت و صميمي گفت که من هم حرفش رو تا ييد کردم و از اونجا با هم دوست شديم .
8/04/2004
دوازدهم
امروز دوازدهم بود . بار اولی که با هم رفتیم بیرون و یک پاتق برای خودمون انتخاب کردیم دوازدهم بود.از اون روز تا الان این اولین دوازدهمی بود که ندیدمش. درست یک ماه و سه روزه که ندیدمش.می دونم که خوشحال می شه اگه براش بنویسم که فراموشش کردم که دیگه مثل قبل دوستش ندارم .ولی واقعیت نداره.
هیچکس نمی تونه بفهمه که امروز چقدر به من سخت گذشت.
بارها از خودم پرسیدم که قلبش از چیه که تو حرارت عشق من ذوب نشد.وقتی اینهمه سنگدلی رو می بینم از هر چی مرد بدم میاد.احساسم نسبت بهش خیلی کمتر از قبل شده اما ....
تا وقتی من اول براش چیزی ننویسم اون هیچی نمی نویسه. فقط جواب نوشته هام رو میده چیزی اضافه تر نمی نویسه.یعنی اینقدر احساسش نسبت به من سطحی بود که به این زودی فراموشم کرد.
دلتنگم برای روزهایی که دلتنگ هیچکس نبودم.

من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک
کاش نگویی که خبر یادت نیست