11/30/2005
الا یا ایها ساقی ادر کاسا وناولها
2- اگه دوست دارین ببینین تو آسمونی که هیچوقت نگاهش نمی کنین، چه خبره، یه سری به اینجا بزنین. فکر کنم خیلی خوشتون بیاد چون لینکش رو از اینجا دزدیدم و از اونجایی که طبق قانون چهارم نیوتن هر چی که دزدی باشه بیشتر میچسبه، اینم ...
11/28/2005
یک عاشقانه ی آرام
خیلی ناز بود!
ممنون پسر شجاع !
این قشنگ ترین کتابی بود که به پیشنهاد یک نفر خوندم. از نوشته های " نادر ابراهیمی " قبلا کتابی در مورد زندگی نامه امام خمینی خونده بودم ، اونجا هم خیلی از قلمش خوشم اومد. هنوز" یک عاشقانه آرام " رو تموم نکردم اما دلم نیومد ازش چیزی ننویسم . به قول پسر شجاع خیلی آروم و آرامش دهنده بود . وقتی شب تا نیمه شب بیدار بودم و می خوندم ، اونقدر آروم شدم که توی حال خوابم برد . چند وقتی بود که خسته بودم و خودم رو با کارهای روزمره اونقدر خسته می کردم که فرصت فکر کردن و لذت بردن و عاشق شدن رو نداشته باشم! اما این کتاب یک حس آشنا رو دوباره تو وجودم زنده کرد . دوباره به نمازم صفا داد و به دعاها و راز و نیازهام عطر و جلا . شایددوباره شدم همون بهارو خزوون رو هم به عشق اومدن بهار دوباره تحمل کردم.
توکل گنجی که با امید به خزانه دار عالم ، دزدیدنی و تموم شدنی نیست .
" چرا ناامیدان ، دوست دارند که نا امیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟ چرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل جهانی و ازلی _ ابدی قلمداد کنند؟ چرا پوچ گرایان ، خود را ، برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگیم ، پاره پاره می کنند؟ آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روح دیگران سرایت کند ، دلیل بر رزالت بی حساب ایشان نیست؟
من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه یی از این سفر دشوار ، گرفتار نا امیدی نباید شد . من می گویم : به امید باز می گردیم – قبل از آنکه نا امیدی ، نابودمان کند."
" یک عاشقانه ی آرام " صفحه 47
11/27/2005
مادر بزرگ و ...
1 -مادر بزرگم عزیزم! خواهش می کنم نمیر، چون این روزا اصلا آمادگی روحی لازم برای کنار اومدن با ‏مشکلات بعد از مرگت رو ندارم. باور کن جدی می گم. مادر بزرگ عزیزم! شما که 76 سال صبر کردی، ‏سه ماه دیگه هم صبر کن که من برم جنوب، بعدش اگه دوست داشتی میتونی بمیری. مادر بزرگم عزیزم! ‏امیدوارم من رو اونقدر دوست داشته باشی که به خاطر من سه ماه مرگت رو به تعویق بندازی.

11/14/2005
آرشیو
برای کتاب نمایشگاه السیت دلم می خواست چند تا مطلب بفرستم . وقتی به آرشیو سر زدم نمی دونم چی شد انگار یک حسی می خواست قصه این وبلاگ و راهی که تا حالا رفته و به اینجا رسیده رو دوباره بخونم!
دنبال مطلب " لحظه دیدار نزدیک است " می گشتم . آخه اون رو از همه بیشتر دوست دارم چون صادقانه ترین توصیفی بود که از حالات روحی خودم توی وبلاگ نوشته بودم ! بی اختیار همه مطالب رو دوباره خوندم ، مثل ابر بهار اشکام سرازیر شد . کسی خونه نبود برای همین با صدای بلند گریه کردم ، درست مثل اون موقع که عموم مرد و بی پروا سر قبرش گریه می کردم ، شده بودم . باور کردم که کسی مرده ، اینجا کسی یا کسانی مردن ! وگرنه اینجا اینطوری نبود ! چطوری ؟ سوالی که شاید خودمم نتونم درست بهش جواب بدم اما واقعا من داشتم سر قبر یک نفر گریه می کردم .
من همیشه می گفتم وقتی آدم سر قبر کسی میره و گریه می کنه شاید دلیل اصلیش این باشه که دیگه اون رفته و هیچ امیدی به بازگشتش نیست برای همین اشک می ریزیم که واقعا همه چیز تموم شده و اون برای همیشه مرده...
یک بار بهم گفت : تو شاید دوست داشته باشی با خاطرات خوشت زندگی کنی اما من نه! اونها خاطرات خوشی بودن که تموم شدن همین وفقط همین....
اما واقعیت اینه که مقداری از این اشک ها برای معصومیت از دست رفته خودمم بود! صداقت عشقی که شاید تکرار نشه! شکستن دلی که شاید جبران نشه ! مهربانی و صفایی که شاید بیان نشه ! وعلاقه ای که شاید هیچ وقت اثبات نشه ...
اه داشت یادم می رفت که کی بودیم ، از کجا اومده بودیم ، و قرار بود اینجا چه کنیم !! اما این آرشیو لعنتی همه چیز رو دوباره به یادم اورد اما چه فایده این کاردقیقا مثل بیرون آوردم یک جنازه از تو گور بود به همون اندازه دردناک وچندش آور .
دارم فکر می کنم که چطورمی شد اگه این وبلاگ آرشیو نداشت ! یا به همون تعبیر قبلی سنگ قبر نداشت ! اونوقت راحت بعد از یک نسل ، یا به عبارتی بعد ازچند پست پیاپی همه ، همه چیز رو فراموش می کردن و دیگه کسی دنبال مردش نمی گشت !
11/13/2005
بعضی وقتا همین جوری بی دلیل_ مثل خیلی از کارای دیگه م_ هوس می کنم یه حالی به اطرافیانم بدم. این ‏دفعه نوبت خاله م بود. خاله و مامانم داشتن درمورد سرطان سینه و اینکه باید هر وقت طاق باز دراز کشیدی ‏اینجوری و اونجوری سینه هات رو معاینه کنی، صحبت می کردن که من از اتاق اومدم بیرون. از وقتی ‏دختر خاله هاشون سرطان سینه گرفتن و یکی از سینه هاشون رو در آوردن، زن های فامیل به خودشون ‏افتادن و یکی بعد از دیگری میرن سونو گرافی و ماماگرافی و هزار و یک "گرافی" دیگه که مطمئن شن ‏خطری در کار نیست و از اون طرف مرد های فامیل هم نگران اینن که مبادا اونا هم مجبور بشن شب رو ‏کنار زنی سپری کنن که نیمه ی بالای بدنش متقارن نیست. رو به خاله م بلند گفتم: " راستی خاله! نسترن ‏چقدر باهوشه." نسترن دختر چهار ونیم ساله ی خاله مه که سر پیری برای حفظ شوهر چهارمش به دنیا ‏آوردش. آخه خاله م زن دوم شوهرشه و بر خلاف اون سه شوهر دیگه، این یکی آدم تر به نظر میاد و خاله هه ‏هم حول شده و برای اینکه این یکی نپره، در یک شب به یاد موندنی از غفلت شوهره استفاده میکنه و تخم ‏نسترن رو می کاره یا بهتر بگم زیر کشت قرار می گیره. الان که اینا رو نوشتم، نمی دونم چرا یاد اون شبی ‏افتادم که برای راه اندازی پلی استیشن نسترن رفته بودم خونه شون و مثل اینکه تازه شوهر خاله م از خونه ‏رفته بود بیرون. من که رسیدم، خاله م تو آشپزخونه بود و بعد که اومد بیرون دیدم هنوز لباسش رو عوض ‏نکرده. و من نمیتونم توضیح بدم که چقدر از اینکه یه نفر با مینی ژوپ مخمل مشکی، بدون جوراب جلوم راه ‏بره، حالم بد میشه، مخصوصا اگه طرف پر و پاچه ی حسابی داشته باشه. وقتی که از آشپرخونه اومد بیرون، ‏به نظر اومد معذبه ولی از طرفی احساس میکردم خیلی هم از اینکه جلوی من اینجوری راه میره بدش نمی آد ‏‏( خدا منو ببخشه اگه اشتباه میکنم ولی مطمئنم که اشتباه نمی کنم. اینجور موقع ها آدم کمتر اشتباه میکنه.) فقط ‏دعا می کردم هر چه زودتر اون لباس مسخره رو عوض کنه و این اتفاق نه خیلی زود ولی بالاخره افتاد.‏
و اما این نسترن از اون بچه لوساست که هر چی می خواد باید بهش بدی و تا میگی بالای چشمت ابروئه، عر ‏و گوزش هوا میره و آدم دوست داره یه گوشه ای به دور از چشم نه نه باباش گیرش بیاره و یه نیشگونی، پس ‏گردنی ای ، چیزی مهمونش کنه. خلاصه تا گفتم نسترن باهوشه، براق شد و با لبخند پرسید: " مگه چی ‏شده؟" خاله م از اونایی که فکر می کنن بچه شون باهوش ترین بچه ی دنیاست و هر مساله ای که اتفاق بیفته ‏و به نحوی دلالت بر این هوش سرشار داشته باشه رو برای همه تعریف می کنن. و اگه یه نفر دیگه از این ‏هوش و استعداد تعریف کنه که دیگه هیچی... خلاصه منم با علم به این موضوع و از اونجایی که می خواستم ‏یه حالی به خاله هه بدم، اتفاقی رو که چند دقیقه پیش افتاده بود ( حالا بماند که اون اتفاق چی بود)، با آب و ‏تاب براش تعریف کردم و در آخر هم قیافه ی احمقانه ی آدم هایی رو که از یه چیزی خیلی تعجب می کنن به ‏خودم گرفتم که یعنی عجب هوشی! خاله م در حالی که ازشنیدن این ماجرا از زبون من، ذوق مرگ شده بود، ‏با صدای آروم_ جوری که نسترن نفهمه_ گفت: " آره پدر سگ خیلی با هوشه." پدرسگ، در این جمله ‏فحش نیست، نشان دهنده ی اوج احساسات خالمه. بعد رو کرد به نسترن و گفت: " الهی قربونش برم که ‏اینقدر باهوشه." من دیگه حالم داشت بد می شد. صحنه رو ترک کردم. ‏
11/10/2005
فراخوان
راستش من به قصد آشنا شدن با وبلاگرهای مشهدی رفتم سر قرار و البته اگه کاری هم می تونستم برای ‏برگزاری نمایشگاه انجام بدم، خوشحال می شدم. بعضی از وبلاگرها مثل پسر شجاع و متهم و اسکیزو رو ‏می شناختم . بعضی ها رو فقط وبلاگهاشون رو می شناختم، مثل ارتفاع صفر و مسواک( مرحوم ) و سورئالیست ( مرحوم ) و تیگلاط. بقیه هم که نه خودشون رو می شناختم و نه وبلاگهاشون رو، مثل پروفوسور و ‏حاج امیر. ‏

قضیه اینه که یه سالن( منظورم یه غرفه نیست ها! یه سالن) از نمایشگاه الیست امسال با تلاش این آقا برای ‏وبلاگرهای مشهدی در نظر گرفته شده و این آقا مسئولیت برگزاری برنامه های مختلف رو طی 4 روز ‏برگزاری نمایشگاه (9 تا13 آذرماه) به عهده گرفته ( که به نظر میاد بد جور زیرش مونده) و از تمام ‏وبلاگرهای مشهدی ( کسانی که در مشهد می نویسن) دعوت کرده که همکاری کنن. حالا هر که دارد هوس ‏کربوبلا بسم ا... ( بی منظور). به نظر من اگه هیچ کمکی نمی تونید بکنید، حداقل این لوگوی درپیت رو تا ‏زمان برگزاری نمایشگاه، بچسبونید یه گوشه ی وبلاگتون( ترجیحا جایی که دیده نشه، چون خیلی بی ریخته) ‏و با این کار خداپسندانه به هر چه معروف تر شدن خود و بقیه ی مشهدی های عزیزکه خیلی هم کارشون ‏درسته، کمک کنین. ‏






<p align="center"><EMBED
src=https://www.sharemation.com/rira/logo.swf?uniq=-qrcwg8
width=130 height=50 bgcolor="" quality="high"></a>


خلاصه اینکه جلسه بدی نبود. تصمیم بر این شد که ... چرا من بگم خودتون برین بخونین و اگه اینقدر فلان ‏جاتون فراخه که حوصله ندارین بخونین، همون بهتر که از برنامه ها خبر نداشته باشین. ‏
‏ ‏
11/05/2005
سکوت 2


می گم: آدم وقتی که ساکته، چیزایی رو می فهمه و می بینه که وقتی حرف میزنه، اصلا بهشون توجه نمیکنه.
می گه: آره، مثل اینکه ندای درونی آدم ها خیلی آهسته است و حتما باید ساکت باشی تا بشنویش. میدونی ...
...
یه ربع ساعت در مورد سکوت، حرف زد.
11/02/2005
شکر
خدایا به داده ها و نداده هایت شکر...