4/28/2008
اسباب کشی مجازی
گفتیم به دلخوشی همدیگر هم که شده شاید بهتر و بیشتر بنویسیم. این شد که من و مجید(www.sagduni.blogspot.com) در ِ وبلاگهایمان را تخته کردیم و رفتیم اینجا(www.23da.com). سری بزنید شاید که مقبول طبع صاحب نظرتان بیفتد.
2/08/2008
عشق ِ حسین
عشق ِ حسین موجب می شود که مسئول رفع سد معبر باشی اما نبینی عده ای چهار متر از پیاده روی پنج متری را سد کرده اند. چون اتفاقا آنها هم عاشق حسین اند و مگر نه اینکه به خاطر حسین است این سد معبر کردن؟! پس فقط به عشق ِ حسین و نه هیچ قصد دیگری خودروی رفع سد معبر را "دوبله" پارک می کند و به خیل عاشقان حسین می پیوندد. آخ که چقدر می چسبد یک چایی داغ به عشق ِ حسین در یک شب ِ زمستانی.
1/29/2008
عاقبت آنان که خلاف آب شنا میکنند
تو بگو
چگونه به صبح برسانم
شبی سرد را
وقتی که می دانم
در همین شهر،
در همین نزدیکی،
زیر سقفی هستی گرم،
گرم در آغوش
-با قاه قاه ِ خنده هایت سرمست.


تو بگو
تا چند حدیث ِ فریفتن ِ خویش مکرر کنم
که من نیستم بسان آن دیگرانی که خویش را مرکز کائنات می پندارند
و همه ی آنچه را که هست
تنها
از برای خود می خواهند.


با خودم می گویم
راستی آیا
تو نیز چون من
شده ای اسیر نقشی پوچ؟!
نقشی که اش داستان دیگری ست اما
رهایت نمی کند تا صبح
که بخوابی گرم
در آغوش
-با قاه قاه ِ خنده هایت سرمست،
وقتی که می دانی من
درهمین شهر،
درهمین نزدیکی،
مانده ام تنها
زیر سقفی سرد.


تو نگو اما
این نکته که من
توسن ِ فکرم را
بر عبث می رانم.
من خودم می دانم.
1/11/2008
سنگ ِ صبور
تکرار می­کنم
هی تکرار می­کنم
با خودم
در دلم
درد ِ دلم
آی ...
دلم درد می­کند
سرم درد می­کند
بس که تکرار کرده­ ام
با خودم
در دلم
درد ِ دلم.
1/03/2008
کوکم این روزا...
خوشحالم که قلم نی هام مثل سه تارم بعد از یکی دو سال که رفتم سراغشون نیاز به کوک شدن ندارن وگرنه بر سر خوشنویسی هم همون میومد که بر سر موسیقی اومد... همین که خودت کوک باشی برای خوشنویسی کافیه ... فقط باید گرد و خاک یک ساله ی قلم ها رو بگیری و مرکب و لیقه ی کپک زده رو عوض کنی، یه گوشه ی گرم و ساکت پیدا کنی، یه موسیقی ِ لایت برای خودت و قلم هات بذاری و بری تو حال و هوای جوونی... تا بهاااارررر دلنشین... آآآآآمده ه ه سوی چمن .... ای بهاااااارر آرزو ... بببببر سرم سایه فکن ....
1/01/2008
دلخوشیهای کوچک ِ زندگی ام را از من نگیرید
دستم بی­حس شده – از سردی ِ هوا و کم خونی لابد. بازویم را لبه­ی پنجره گذاشته­ام و تا جایی که می­توانم سیگار ِ بین انگشتانم را از پنجره دور نگه داشته­ام که مبادا بوش وارد اتاق شود. نمی­دانم این ماجرای دزدکی سیگار کشیدن ِ ما کِی تمام می­شود. به هر جان کندنی بود –که نبود- سنگ­هامان را با مادرم واکندیم که در مورد ِ سیگار هم مثل همان روزه و نمازی که ترک کردم و دیدار از اقوام و خویشان ِ دور و نزدیک که حوالت داده­ام به قیامت، کاری به کارم نداشته باشد و بگذارد به حال ِ خودم باشم و نفع و زیانش را هم به جان بخرم. و حالا از ترس ِ لیلا –خواهرم- یا نمی­دانم به احترامش و شاید از سر ِ دلسوزی که مبادا ناراحتش کنم در این اوضاع و احوالی که دارد، باز افتاده­ام به سیگار کشیدن­های دزدکی. چشم می­کشم کِی سرش گرم می­شود به بچه شیر دادن یا از پس ِ بیدار خوابی­های پیاپی، کِی خواب به چشم­هاش می­آید تا به اتاقم –همان سوراخم- بخزم و تازه اول مسخره­بازی برای کشیدن ِ یک نخ سیگار. در را که می­بندم آهسته از داخل قفل می­کنم، با هر چیزی که دم ِ دستم باشد زیر در را می­پوشانم، سیگار و فندک را از هفت سوراخی که قایم کرده­ام بیرون می­کشم و می­روم سمت ِ پنجره. بازش که می­کنم چنان باد سردی می­خورد به تنم که بیزار می­شوم از سیگار و از خودم و این اوضاعی که برای خودم درست کرده­ام و تازه آن­وقت­ست که هر چه مشکل فلسفی و غیر فلسفی که دارم به یک­باره هجوم می­آورد به ذهنم. برای یک نخ سیگار هم که نمی­شود شال و کلاه کرد – وقتش نیست و اگر هم باشد تا لباس گرم بپوشی حس ِ سیگار که می­پرد هیچ، یک ساعتی هم باید توی توالت بنشینی و در و دیوار را نگاه کنی و دم و دستگاهت را التماس، تا توهمی را که سرمای هوا به جانت انداخته شاید تخلیه شود. حالا هم از همان وقت­هاست که خزیده­ام به اتاق ِ خودم به طمع ِ سیگاری. پسر­بچه­­های دبستانی با کوله­هایی به قد ِ خودشان با داد و بیداد به دنبال هم می­دوند. من هم زمانی هم قد و قواره­ی این­ها بوده­ام لابد! خودم را می­بینم با آن صورت ِ سرخ و پاهای یخ زده از آب ِ برف و بارانی که کفش­هام را انباشته بود. یکی از پسر­بچه­ها زمین می خورد و زود بلند می شود. نگاهی به زانوش می­اندازد و می­زند زیر گریه که نمی­دانم به خاطر خونی شدن زانوش است یا پاره­شدن ِ شلوارش و احتمالا کتک ِ مفصلی که از مادرش خواهد خورد. دستم خواب رفته است و مثل سگ می­لرزم، اما چشم دوخته­ام به کوهی که از پنجره­ی اتاقم پیداست - و کم کم دارد پشت ِ هیکل نخراشیده­ی ساختمان نیمه­کاره­ای گم می­شود- و سعی می­کنم تمام مشکلاتم را دود کنم و بفرستم به هوا، حتی اگر شده برای دقایقی.
10/18/2007
پشت ِ درهای بسته
(عصبانی و با صدای بلند) ای بابا چند بار باید بگم که من حالم خوبه؟ اصلا یعنی چی که می­پرسی حالت خوبه؟ حال ِ من به تو چه ربطی داره؟ من که می­دونم خوب یا بد بودن حال من کوچکترین اهمیتی برای تو نداره پس چرا خودت رو اذیت می­کنی؟ ... (کمی آرام­تر و با حالتی موذیانه) چیه بهت بر خورد؟ ... هه هه ... راستشو بخوای، گلوم خیلی درد می­کنه... چرا؟ خب معلومه دیگه ... اینقدر که داد زدم... (قیافه­ای حق به جانب) از وقتی یادم میاد، از همون وقتی که تو شکم مامانم بودم داد می­زدم، داد می­زدم که بابا، مامان، من یکی رو بی خیال شین، برین عروسک بخرین باهش بازی کنین، چه می­دونم برین مهمونی، برین مسافرت تا وقتتون بگذره، سر گرم شین. بذارین من هنوز نیومده برگردم. نور اون بیرون چشمم رو می­زنه، عادت ندارم. اما کسی گوشش بدهکار نبود... (کاملا مستأصل) حتی چند بار لنگ و لقد هم انداختم ولی افاقه نکرد. تازه اینجور وقتا بابام دست می­کشید به شکم مامانم و می­گفت: "خانوم چه پسری شیطونی داریم" و مامانم ریسه می­رفت. حتی الان که حرفش رو می­زنم چندشم می­شه... (چشم­ها را لحظه­ای می­بندد) دوست داشتم بند نافم رو بندازم دور گردنم و خودم رو خفه کنم ولی متاسفانه از همون موقع ترسو بودم. دل ِ این کارا رو نداشتم. (آب دهانش را قورت می­دهد) بعد که به دنیا اومدم، مدام گریه می­کردم، داد می­زدم که مامان! شیر نمی­خوام بذار از گشنه گی بمیرم ولی مگه می فهمید؟ پستونش رو از لباسش که جا به جا از شیر دادن­های قبلی لکه شده بود، در می­آورد و به زور می­داد به دهنم، همون پستونی رو که شب قبل تو دهن بابام بود... ( بغض گلویش را می­گیرد) می خواستم با بند پستونکم خودم رو خفه کنم ولی بازم همون مشکل همیشگی...ترس ... اجازه نمی­داد (طوری نگاه می­کند که انگار به چیزی در بی­نهایت خیره شده)

(بعد از لحظاتی به خودش می­آید) به جای اینکه با دهن باز نگام کنی پاشو یه نوشیدنی گرم بده بخورم گلوم باز شه... هنوز حالا حالا ها باید داد بزنم... می­بینی تو هم مثل بقیه ظرفیت نداری ... عادت کردین یه سری حرفای مشخص به همدیگه بگین و بشنوین. عادت کردین یه سری کارای خاص انجام بدین، یه جور خاص زندگی کنین ... حالا هر کس که زندگیش مطابق قواعد شما نبود می­شه مشکل دار، مریض، دیوونه... چقدر باید داد بزنم که حالم خوبه، دیوونه ها؟! (به سمت پنجره می­رود و پرده را کنار می­زند ... آینه نور پنجره را دو برابر می­کند)
10/13/2007
کاشکی می­دیدم!
"رو زمین این­جوری می­شه وای به حال وقتی که رو هوا باشه؟" اینو مرد میان­سالی گفت که تو هواپیما کنارم نشسته بود. هواپیما تازه داشت می­رفت اول باند برای تیک آف. در طول پرواز، مرد میانسال با هر تکون ِ هواپیما دستش رو به صندلی جلویی می گرفت، انگار که صندلی عقب یه تاکسی نشسته و راننده­ی بی احتیاطی داره. هر بار که سوار هواپیما می­شم از خودم می­پرسم اگه سقوط کنه تو اون پنج تا ده دقیقه­ای که تا مرگ حتمی زمان دارم چه عکس العملی خواهم داشت؟ سعی می­کنم مجسم کنم که چه اتفاقاتی میفته. به هر دلیلی که قرار باشه هواپیما سقوط کنه، لحظه­ای می­رسه که همه­ی مسافرها از این مساله خبردار می­شن. سر و صدای غیر قابل تحمل جیغ و داد­های مسافرها که شاید تنها کلمات با مفهومی که در این بین گفته می­شه فریادهای مدد­خواهی از خدا و پیغمبره و احتمالا اولین معصومی که به ذهن هر یک مسافرهای نگون بخت این پرواز خواهد رسید. احساس بی وزنی ِ حاصل از سقوط هم به بیشتر شدن وحشت کمک می کنه. اون وسط مسطا اگه یه کم بیشتر دقت کنی، احتمالا فریادهای توبه و استغاثه رو هم خواهی شنید. همه چیز می­ریزه به هم. از یه جایی به بعد دیگه مهماندارها هم می­شن مثل یکی از مسافرها و می­پیوندن به خیل جمعیت وحشت زده­ی جیغ­کش. فکر نمی­کنم صدای خلبان که مسافرها رو دعوت به آرامش می­ کنه، بشه تو اون صحرای محشر شنید. بچه­ها ونگ می­زنن، عده­ای زن و حتی مرد غش می­کنن، عده­ای خودشون رو خیس می­کنن، و احتمال داره تعدادی از مسن­ترها هم سکته کنن و سریع­تر از بقیه­ی مسافرها برن به دیار ِ ... البته نمی­دونم اصلا قرار هست کسی به دیار ِ خاصی بره یا نه ولی مطمئنا می­شه گفت که از این دیار رخت بر می­بندند.
و اما من ... سوال اصلی. به شدت گرمم می­شه، خیس ِ عرق می­شم. نمی­دونم آیا مثل شخصیت داستان "دیوار" رنگم خاکستری می­شه یا نه، کنترل اعضای بدنم رو از دست می­دم یا نه، خودم رو خیس می کنم یا نه و نمی­ دونم علیرغم تمام نوشته­ها و حرف­هایی که در رثای مرگ می­نویسم و می­گم، می­تونم خودم رو کنترل کنم و به جماعت نپیوندم؟ تمام سعی­م رو خواهم کرد. می­تونم خاطرات مهم زندگیم رو مرور کنم؟ نمی­دونم. ولی مطمئنا به این فکر می­کنم که اطرافیانم، اطرافیان نزدیکم که تصور می­کنم (فقط تصور می کنم) بودن و نبودن ِ من براشون بی­اهمیت نیست، بعد از شنیدن خبر ِ مرگ ِ من چه عکس العملی خواهند داشت. این فکر، همراه ِ همیشگی ِ داستان مرگ منه.

"گاه می­اندیشم،
خبر ِ مرگ مرا با تو چه کس می­گوید؟
آن زمان که خبر ِ مرگ مرا
از کسی می­شنوی، روی تو را
کاشکی می­دیدم.

شانه بالازدنت را،
- بی قید-
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد –
و تکان دادن سر را که،
- عجیب!
عاقبت مرد؟
-افسوس!
- کاشکی می­دیدم!" (حمید مصدق، آبی خاکستری سیاه)
10/10/2007
شکاف
با صدای سرفه­هاش از خوابی که از چرت ِ کوتاه سبک­تره می­پرم. سرفه­های خشک و بریده بریده. گیج ِ گیجم. چشام از شدت کم خوابی می­سوزه و بی اختیار پلکام رو هم میاد. سعی می­کنم سرش رو ثابت بگیرم تا بتونم با پوار خلط سینه­اش رو که تا انتهای شکاف ِ کامش بالا اومده و نمی­ذاره راحت نفس بکشه، بیرون بیارم. عق می­زنه و سرش رو بیشتر تکون می­ده. کامش جا به جا خونی می­شه. دعواش می­کنم، ناراحت می­شه و جیغ می­کشه اما جیغ­های ضعیف ِ بی صدا. از وقتی که ریه­ش چرک کرده صداش در نمیاد.
شوهرم می­گه شکاف ِ لبش رو زودتر عمل کنیم تا عید که می­ریم شهرستان پیش فامیل، خوب بشه، کامش هم که دیده نمی­شه، بعدا عمل می­کنیم.
آنتی بیوتیک­هایی که برای چرک ریه­ش می­خوره، ضعیفش کرده. شیر که می­خوره مدام می­پره تو گلوش. خسته می­شه، دیگه نمی­خوره، ضعیف­تر می­شه، شیر خوردن­ش سخت­تر می­شه، لاغرتر می­شه و ...
مهمون که میاد خونمون (دوستای خانوادگی) مادرم به پهلو می­خوابونش طوری که شکاف کام و لبش دیده نشه.
از وقتی سرما خورده یک کیلو کم کرده. دکتر می­گه سوء تغذیه داره. باید بستری شه.
رفتار کلی مهمونا در برخورد با پسر دو ماه و نیمه­ی من که شکاف کامل کام و شکاف یکطرفه­ی لب داره یکسانه و فقط جزئیاتش با توجه به مهارتی که تو نقش بازی کردن دارن، تغییر می­کنه. همگی از راه که می­رسن می­رن سراغش و وانمود می­کنن که هیچ چیز ِ غیر عادی اتفاق نیفتاده، نازش می­کنن یا گونه­ش –سمتی که مشکل نداره- رو می­بوسن و سعی می­کنن یه چیزی پیدا کنن که ازش تعریف کنن، مثلا: "ماشاءا... جثه­ش خیلی خوبه"، یا "آخی چقدر آرومه" و تا وقتی که هستن (که خیلی هم طولانی نیست) دیگه کاری به کارش ندارن و فقط هر از گاهی زیر چشمی نگاش می­کنن. وانمود می­کنم متوجه چیزی نشدم. شوهرم هم همین­طور با این تفاوت که اون وانمود نمی­کنه. موقع رفتن هم شادی خاصی که حاکی از پی بردن به نعمتیه که تا به حال بهش توجه نکرده بودن، تو صورت­شون دیده می­شه، هر چند که سعی می­کنن این شادی بروز نکنه. مطمئنا اولین جمله­ای که بعد از خارج شدن از خونه­ی ما به زبون میارن اینه: "خدایا شکرت ..."
شیر خوردنش حداقل یه ساعت طول می­کشه. قبل از اینکه سیر شه، از خستگی خوابش می­بره. تو خواب، به جای نفس کشیدن، خس خس می­کنه. گاهی خواب می­بینه و با تکون شدیدی از خواب می­پره. گاهی خلطی که از ریه ش جدا شده راه نفس­ش رو می­گیره، سرخ می­شه، دست و پا می­زنه تا به دادش برسم. نمی­دونم اگه یه بار پیش­ش نباشم و این اتفاق بیفته ...
تو تاکسی نشسته­م، تو راه بیمارستانی که باید بستری بشه، زنی از طبقه­ی پایین بعد از چند دقیقه­ای که خیره شده به آرش و سر تکون می­ده، جسارت می­کنه و برای اینکه حرفی زده باشه میگه عمل­ش کردی؟ می­گم نه. چند تا سوال دیگه هم می­پرسه که توجهی نمی­کنم. تا اینکه دستش رو بالا میاره، النگوهاش رو نشون می­ده و می­گه: "دخترم یه بچه­ی این­جوری داشت (اشاره می کنه به آرش) تمام النگوهام رو خرجش کردم، خوب نشد. عملش نکن فایده نداره. به دخترم می­گم ما که ده دوازده تا شکم زاییدیم، یکی از یکی خوشگل­تر و سالم­تر، شما ها ..." دیگه گوش نمی­دم.

... ناراحت نیستم چون بچه­م به خودم رفته. شکافی رو که بین خودم و اون خودی که باید به جامعه و خانواده و حتی شوهرم نشون بدم، می بینم ... پسرم تو کامش داره.
9/17/2007
تو کلینیکم. اومدم برای تعویض بانداژ سرم. پرستار شباهت مبهمی با یه آشنای قدیمی داره یا من اینطور فکر می­کنم. بالای بینیم، بین چشم­ها، ورم کرده. شدم شبیه "رابرت دنیرو" تو فیلم "گاو خشمگین." دکتر وقتی فهمید مشکلی در بینایی، حالت تهوع و سرگیجه ندارم گفت احتمالا مساله مهمی نیست. پرستار ِ آشنا میاد بالای سرم. چسب ها رو می­کنه و بلافاصله گاز استریل رو - بدون در نظر گرفتن اینکه ممکنه به زخم چسبیده باشه. خوشبختانه نچسبیده بود. زخم رو که می­بینه چهره­ش تغییر حالت میده انگار که چندشش شده. میام که بگم برای اینکار ساخته نشدی، جلوی خودم رو می­گیرم. محل زخم رو با گاز و بتادین چند بار تمییز می­کنه. هر بار که میاد جلو، چشام رو می­بندم. فقط یه بار نگاش کردم. باز هم همون شباهت مبهم. حواسش به کارش بود و چشمش به زخم. مجید هم هست، سر به سر پرستار می­ذاره. من اما ساکتم. پرستار هیچ بویی نمی­ده حتی از فاصله­ی بیست سانتی. نه عطر نه الکل. به این فکر می­کنم که تو هر شیفت کاری چند تا تزریق انجام میده؟ چند مدل کون می بینه؟ کون ِ سیاه، سفید، تخت، قلنبه، پر مو، بی مو، کوچیک، بزرگ، پیر، جوون، خانوم، آقا ... خلاصه هر جور کونی که بشه تصور کرد. یعنی بعد از این همه مشاهده، کون رو به چشم یک عضله می­بینه؟ اگه اینطور نباشه که دیگه نمی­تونه غذا بخوره. یه گاز از دستش می­افته روی زمین، با پا هلش می­­ده کنار دیوار، یکی دیگه بر می­داره. هر بار که گاز رو می­کشه روی بخیه­ها تنم مور مور می­شه. تعداد بخیه­ها رو می­پرسم، پنج تاست. احساس می­کنم بعد از ضربه­ای که به سرم وارد شد، یه لخته­ی خون درست شده که احتمالا داره دنبال یه رگ ِ تنگ می­گرده که مسدودش کنه و خلاص. شاید این آخرین نوشته­م باشه، کی می­دونه؟! زندگی تخمی­تر از این حرفاست که بشه بهش دل بست. از مجید و خانومش جدا می­شم، از خیابونای شلوغ، از کنار آدم­ها مثل یه سایه می گذرم، سرم پایینه و به پرستار، به شباهت، به لخته­ی خون، به کتاب، به مجید و به پیرزن چادر مشکی قوز­داری که با خودش حرف می­زنه و می­خنده، فکر می­کنم.