7/27/2005
تبریک
روز زن رو تبریک میگم به تمام خانومهایی که این وبلاگ رو می خونن، امیدوارم روزی برسه که تمام زنها توانایی ها و ارزشهای واقعی خودشون رو بشناسن و نذارن که ازشون سوء استفاده بشه.

پ.ن. آقایون تا رسیدن روز مرد سماق بمکن.
7/22/2005
جاده
جاده ، نه پاره خطه و نه نیم خط ، خطی است با همون تعریف ریاضی .
وقتی کیلومترشمار فاصله رو نشون می ده که چقدر از مبدا دور شدیم ، این فاصله یعنی به همین اندازه به مقصد نزدیک شدیم. و این تناقض آشکار لذت سفر رو بیشتر می کنه.
برخلاف خواهرم که همیشه توی ماشین غر می زنه که کی می رسیم ، من همه جاده رو خصوصا درخلوت شب دوست دارم . وقتی ماشین با سرعت 140 می ره و من سرم رو از پنجره بیرون می برم ، و باد به صورتم شلاق می زنه ، وقتی با تمام توان روسریم رو می چسبم که باد نبره اما خوشحال از اینکه بالاخره باد پیروز می شه و روسریم رو از سرم در میاره و موهام مثل امواج سرگردان در هوا شناور می شه. وقتی صدای ملتمسانه مامان که می گه : سرت رو بیار تو، صورتت داغون می شه ، همراه با نگاه های چپ چپ بابا توی آینه ، باعث می شه سرم رو آروم بیارم تو و به صندلی تکیه بدم و تا چند دقیقه صدای باد که گوشهام رو پر کرده نگذاره هیچ صدای مزاحمی رو بشنوم ، وقتی چشمام سنگینی باد رو حس نمی کنند اما با یادش بسته می مونند ، اونوقته که تمام وجودم به یک باره مسخ می شه ، مثل معتادی که خمار شده ، آروم سرم رو به پنجره بسته تکیه میدم و با لذت تمام در افکارم غرق می شم ...
پارسال این موقع اردبیل بودیم ، سرعین ، سبلان، آلوارس.. از یاداوریش توی این هوای گرم مشهد نسیم ملایمی تو وجودم می پیچه و از درون، خنکم می کنه . امیوارم امسال هم بشه بریم مسافرت چون واقعا احساس نیاز می کنم ...به دور شدن در حال نزدیکی...به خلوت و ظلمات شب درجاده...وبه رفتن، بدون امید بازگشت ...
7/21/2005
چشمهایش
زیر دوش بود. دقایقی بدون اینکه کار خاصی انجام بده، به تصویر توی آینه نگاه میکرد و از تماس آبِِِ ولرم با پوست بدنش، لذت میبرد. عجیب بود، بدن عریان توی آینه رو به خوبی می شناخت، اما چشمها رو نه. تصاویر و چهره ها رو به ندرت فراموش میکرد. هر چی به ذهنش فشار آورد، فایده نداشت. کلافه شده بود. یه کم شامپو ریخت کف دستش، موهاش رو خیس کرد،چشمهاش رو بست و شروع کرد به شستن سرش. کف غلیظی درست شد. رفت زیر دوش. صدای ریختن کف روی کف حمام رو می شنید اما چشمهاش هنوز بسته بود. وقتی مطمئن شد کف ها شسته شدن، چشمهاش رو باز کرد. نگاهش با نگاه چشمهای توی آینه برخورد کرد. از اینکه هنوز براش غریبه بودن، احساس خوبی نداشت، درست مثل وقتایی بود که هنرپیشه ی یه فیلم به نظرش آشنا می اومد ولی هر چی فکر میکرد یادش نمی اومد که هنرپیشه تو چه فیلم دیگه ای بازی کرده. وقتی بدنش رو می شست، سعی میکرد به چشمها نگاه نکنه ولی تو ذهنش غوغایی بود برای پیدا کردن صاحب چشمها. حتی وقتی که میخواست ریش اش رو بتراشه، از نزدیک به چشمهای تصویر نگاه کرد، همچنان غریبه بودند.

... لباسهای زیرش رو پوشید. کلی کار داشت که باید انجام می داد. دستاش رو خیس کرد و یه کم ژل به موهاش مالید. کت و شلوار طوسی که می پوشید همه می گفتن:" خیلی شیک شدی"، مخصوصا با اون پیرهن سفید و کراواتِ خاکستری. ادکلنِ "کارلوس مویا" زد. قبل از بیرون رفتن از خونه، خودش رو تو آینه ی اتاقِ خواب ورانداز کرد. ژست گرفت. لبخند زد. خواست از اتاق بره بیرون که متوجه شد چقدر رنگِ چشمهاش شبیه چشمهای تصویرِآینه ی حمامه. وقت نداشت به این موضوع فکر کنه. کلی کار داشت که باید انجام میداد...
7/18/2005
ماکارونی با افکار پریشون
از فواید تنها غذا خوردن یکی اینه که نیاز نیست آداب و رسوم معمول برای صرف غذا رو رعایت کنی. قابلمه ی ماکارونی رو گذاشتم جلوم و کاسه ی سالادِ "خیار و گوجه با آبغوره" هم کنارش، بدون سفره و تشکیلات. در اتاق رو بستم و شروع کردم. چنگال رو فرو کردم وسط ماکارونی و چرخوندم و چرخوندم و چرخوندم. این واقعا بی انصافیه که این خدا نه اونقدر منو بی خیال آفریده که آزار و اذیتهای اطرافیانِ نزدیکم رو ندیده بگیرم و نه اونقدر سنگدل که بتونم مثل خودشون باهشون رفتار کنم، فقط اینقدر صبور آفریده که تحمل کنم. نصف ماکارونی های قابلمه پیچیده دور چنگال. در جهت عکس می چرخونمش تا خالی بشه. یه قاشق سالاد. باز چرخش چنگال. بچه که بودم، تابستونا میرفتم خونه ی مادر بزرگم، لب حوض می نشستم و مرغ و خروساشون رو تماشا می کردم که میرفتن تو باغچه و اول خاکهای سطح باغچه رو کنار می زدن تا می رسیدن به خاک مرطوب. بعد خودشون رو یه وری ولو میکردن روی خاک، اونقدر با پاها و بالهاشون خاک رو به هم میزدن که سر و کله شون پراز خاک میشد. احساس می کردم خیلی از این کار لذت میبرن. مابین همین خاک بازی هاشون، اینقدر که خاک رو زیرو رو میکردن، کرمهای تو باغچه میومدن رو خاک. هر کدوم که زودتر کرم رو میدید، دو سه بار با نوکش می کوبید رو کرم بیچاره و بعد می خوردش. هر وقت ماکارونی می خورم و رشته های ماکارونی از دهنم آویزون می مونن یاد اون مرغا که کرم می خوردن می افتم. باید زودِ زود یه کاری دست و پا کنم. خسته شدم از اینکه برای خریدن حتی یه کتاب، باید کلی "دو دو تا چار تا" کنم که اگه این کتاب رو بخرم، آیا تا آخر ماه پول کم میارم یا نه. باز چرخش معکوس چنگال و یه قاشق سالاد. از اینکه مدام از همه چی شکایت می کنم، بیزارم. فکر می کنم مشکل جای دیگه است. در این که شرایط محیطی و اجتماعی خوبی برای زندگی ندارم، شکی نیست ولی این رو هم می دونم که از تمام توانایی هام در جهت بهبود وضع موجود استفاده نکرده ام. نفهمیدم چه جوری ماکارونی هام تموم شد. نمی دونم برم تو یه اداره ی دولتی کار کنم که حقوق و مزایای نسبتا خوبی داره، اما کارش یکنواخته یا یه شرکت خصوصی با دستمزد پایین تر ولی با جذابیت و تنوع کاری بیشتر. آبغوره های ته کاسه ی سالاد رو هم با قاشق یواش یواش می خورم. دوست دارم با کاسه اش سر بکشم ولی چون ترشه، ضعف میکنم. یه شرکت خصوصی رو ترجیح می دم. از کارهای تکراری متنفرم. یکی از مضرات تنها غذا خوردن هم اینه که نمی فهمی، چی خوردی و کی تموم شد. اگه با بقیه غذا بخورم، لیلا اینقدر سرِ سفره حرف میزنه که اجازه نمی ده به چیز دیگه ای فکر کنم.
7/12/2005
زهیر


سعی می کنم بدنم رو که بعد از دو ساعت خوابيدن جلو بادِ کولر مثل خيار پلاسيده شده، حرکت بدم. دستها و زانوهام رو به حالت جنين داخل بدنم جمع می کنم اما چشام رو باز نمی کنم چون اولين چيزی که می بينم ساعتِ روی ميزه و اين يعنی خواب تعطيل.

ساعتِ روی ميز کار خودش رو انجام داد.طبق معمول کارهای مربوط به پروژه به فردا موکول شد. نشستم به خوندن "زهير". و زهير کتابی است که برخلاف انتظارم از کتابهای "کوئليو"، کسل کننده نيست.علاقه ای به خوندن کتابهايی که تلاش می کنن به صورت مستقيم به خواننده "مطالبِ به اصطلاح مفيد" آموزش بدن، ندارم، ولی اين يکی رو دوست دارم با حال و هوای اين روزای من سازگاره و ارزش اين رو داره که برای خوندن اش اون "مطالبِ مفيد" رو هم تحمل کنم.شخصيت اصلی يه جورايی با قواعدی که در جامعه به صورت يه اصل پذيرفته شده، مشکل داره.طرز تفکراتی که به قول خودش با زاده شدن هر انسان بوجود می آيند، در خرد سالی رشد و نمو پيدا می کنند و کم کم قدرتشان را چنان تحميل می کنند که مورد حمايت هم قرار می گيرند :
" عشق کوچک است، فقط برای يک نفر جا دارد، مراقب باش... نفرين و کفر است اگر بگويی گنجايش قلب بيش از اين است."
" بعد از ازدواج، اجازه داريم مالک جسم و روح همسر خود بشويم."
"بايد بسته به دينمان، شنبه ها، يکشنبه ها يا جمعه ها مراسم مذهبی به جا بياوريم. بايد به خاطر گناهانمان طلب مغفرت کنيم. بايد به خودمان بباليم که حقيقت را می دانيم و قبيله های ديگر خدايی دروغين را می پرستند."
" هرگز نبايد باعث ناراحتی پدر و مادرمان بشويم، حتی اگر لازم باشد به خاطرش تمام شادی زندگی را پس بزنيم."
" بايد حتی الامکان نگوييم نه! چرا که مردم بيشتر دوست دارند که بگوييم بله!-بله گفتن به ما اجازه می دهد در اين دنيای پر خصومت بقا يابيم."
" فکر و نظر ديگران از احساس ما مهم تر است."
......

به قول شاملو احساس ميکنم که من بی نوا بندگکی سر به راه نيستم و راه بهشتِ مينویِ من، بز روِِ طوع و خاکساری نيست. ولی اين رو هم بگم که فعلا همين خدا ما رو بس است. نيازی نيست خدايی ديگر گونه بيافرينم که شايسته ی آفرينه ای چون من باشد.

پ.ن. قبلا مينوشتند "کوئيلو" اما روی کتاب زهير نوشته "کوئليو".
7/07/2005
بتول خانوم
بتول خانوم به سختي از اتوبوس پياده شد.خواست پلاستيک سيب زميني اي رو که خريده بود، به دست ديگه اش بده. يه لحظه چادرش رو ول کرد. اتوبوس راه افتاد. چادربتول خانوم به چرخ عقب اتوبوس گير کرد و تا بياد به خودش بجنبه، ديد با سر برهنه و يه بلوز رنگ و رو رفته و يه دامن گل گلي، وسط يه خيابون شلوغ ايستاده.( آخه بتول خانوم هيچ وقت عادت نداشت مانتو و روسري سرش کنه. ميگفت اينا قرتي بازيه). بلافاصله موهاش رو که چيز زيادي هم ازشون نمونده بود، با دستش پوشوند.چون ميدونست که اگه يه تار از موهاش رو نامحرم ببينه روز قيامت از همون يه تار مو آويزونش ميکنن. بتول خانوم داشت از غصه دق ميکرد. از وقتي رفته بود مکتب و نماز خوندن رو ياد گرفته بود، هيچ نا محرمي موهاش رو نديده بود( به جز اون چند دفعه اي که عباس پسر همسايه بقلي از لب ديوار سرک کشيده بود و بتول خانوم که روي بهار خواب استراحت ميکرد، تظاهر کرده بود که جيزي نفهميده و سر و بدنش رو نپوشونده بود، و يه دفعه هم که همين عباس، بتول خانم رو که از حموم بر مي گشت، توي يه کوچه ي تنگ گير آورده بود و يه کم بر آمدگيهاي بدنش رو مالش داده بود و بتول خانوم از ترس آبروش به کسي چيزي نگفته بود، البته اون موقع هنوز بچه بود و با آقا ماشاا... ازدواج نکرده بود). نماز اول وقت خوندنِ بتول خانوم زبانزد خاص و عام بود. روزه هاش رو مرتب گرفته بود و به جز اون 10 روزي که به خاطر شير دادن به حسن، پسر چهارمش، نتونست روزه بگيره، روزه ي ديگه اي قرض نداشت. تا دو سال پيش که آقا ماشاا... به رحمت خدا رفت، هر ماه سفره ي ابوالفضل پهن ميکرد و آش نذري مي پخت. بعد از فوت آقا، هر پنج تا پسرش ادعاي ارث و ميراث کردن، تمام مغازه هاي آقا رو فروختن و يه مغازه ي کوچيک رو دادن اجاره، براي گذران زندگي بتول خانم. اون چندر قازي هم که از اجاره ي مغازه ميرسيد کفاف سفره ي ابوالفضل و آش نذري رو نمي داد. چند متر اون طرف تر، چادر از اتوبوس جدا شد. يه دختر مانتويي(ازهمون قرتي ها) دويد و چادر رو که پر از خاک شده بود آورد، کمک کرد تا بتول خانوم چادرش رو سرش کنه. قيافه ي هاج و واج بتول خانوم رو که ديد، گفت:"غصه نخورين حاج خانوم، عمدي نبود که، پس گناه نکردين". بتول خانوم تا به خونه برسه، هزار بار خودش و اون راننده ي اتوبوس رو نفرين کرد. دعا کرد همسايه ها اين صحنه رو نديده باشن. تا قبل از اين اتفاق بتول خانوم فکر ميکرد به خاطر روزه و نمازهاش، سفره هاي ابوالفضلش و آش هاي نذريش، حتما جاش تو بهشته ولي بعد از اين مصيبت شک نداشت که خدا ازش رو گردونده. اگه دختري داشت ميتونست ماجرا رو براش تعريف کنه و يه کم از بار اين غم، کم کنه ولي فقط پنج تا عروس داشت که اينقدر اذيتشون کرده بود، هيچ کدوم چشم ديدنش رو نداشتن. ديگه براي روضه به خونه ي همسايه ها نمي رفت و از صبح تا شب به اين فکر ميکرد که چرا خدا همچين بلايي سرش آورده، به خاطر غيبت کردن پشت سر صغرا خانوم، به خاطر اذيت کردن عروس هاش يا به خاطر اينکه شب جمعه برا ي آقا حلوا نپخته بود.اما به نتيجه اي نمي رسيد. تا اينکه بعد از چند هفته رفت خونه ي زهرا خانوم که از قديم الايام با هم همسايه ي ديوار به ديوار بودن. نشست و از سير تا پياز ماجرا رو براش تعريف کرد و بلافاصله آخرش اضافه کرد که ديشب يه خواب عجيب ديدم. خواب ديدم تو يه باغ با صفا نشسته بودم که پر از گل و گياه بود و آب زلالي از کنار باغ عبور ميکرد. هر طرف که نگاه ميکردم زنهاي خوش اندام و زيبا و مردهاي رشيد و جذاب مي ديدم. آدمها همگي خوشحال بودن ولي خودم رو که نگاه ميکردم مي ديدم خيلي ناراحتم. تا اينکه ديدم مرد سبز پوشي که از همه رشيد تر بود داره به طرفم مياد.صورتش رو نمي تونستم ببينم. بهم گفت:" بتول خانوم چرا ناراحتي؟ اينجا که جاي ناراحتي نيست". همه چيز رو براش تعريف کردم. گفت:" اينا رو خودم ميدونم. عيبي نداره. شما بخشيده شدي". باورم نميشد. ميخواستم بقلش کنم، ببوسمش ولي يادم اومد که نا محرمه. تو همين حال و هوا بودم که از خواب پريدم. بتول خانوم چشماش پر از اشک شد و يک لحظه با خودش فکر کرد آيا اين خواب رو واقعا ديده يا دوست داشته که ببينه!

پ.ن1. اين روزا اخلاقم "گُه مرغي" شده. به همگي سر مي زنم ولي ممکنه حوصله ي کامنت گذاشتن رو نداشته باشم. به خوبي خودتون ببخشيد.

پ.ن2. مدير عامل شرکت ميگه: بين تقاضاهايي که برامون فرستادن، من شما رو بيشتر پسنديدم چون عکستون با کراوات بود، براي همين دعوت کرديم بياين اینجا براي مصاحبه. نمي دونستم بخندم يا ناراحت بشم.( باز منو جو گرفت و به پيشنهاد يکي ازآشنايان، در حاليکه هنوز پروژه ام تموم نشده و وضعيت سربازي هم لنگ در هواست، تقاضايي براي استخدام در يک شرکت بازرگاني فرستادم).
7/05/2005
پری
چقدر حالات روحیش به من نزدیک بود؟! دنبال همون چیزی بود که من دنبالشم! تنهاییش رو می شد از تک تک برخورد اطرافیانش باهاش فهمید . خستگیش ، از آدمهایی که فکر می کنن عقل کلن و برای بالا بردن یکی ، یکی دیگه رو می کوبند، خسته از آدمهایی فقط ایراد می گیرن ، برام کاملا قابل لمس بود. تند راه می رفت . همش عجله داشت . یک دفعه دلش جایی می رفت و ... چقدراز اون قسمت فیلم که با نامزدش تو رستوران بودن خوشم اومد . اون دقیقا تمام حرف آدمی مثل من بود . تمام درد من ! اینکه بعد از کلی حرف ، طرف مقابلت برگرده بگه : تو به اینها اعتقاد داری؟؟؟ کسی که فکر می کنی نزدیک ترین شخص به درونیته و اونوقته که برای گریستن بهانه ای نمی خوای ، اونوقته که برمی گردی به جایی که از اونها فرار کرده بودی! چون حداقل اونها اگر دردت رو نمی فهمند ، نیشتر هم به قلبت نمی زنند.
7/03/2005
هزار راه نرفته
" همیشه بهترین راه را برای پیمودن می بینیم ، اما فقط راهی را می پیماییم که به آن عادت کرده ایم "
" بدترین و خطرناکترین کلمات این است که بگوییم : همه این جورند"
" انسان نمی تواند به همه نیکی کند اما می تواند نیکی را به همه نشان دهد."
" کسی را که خوابیده است می شود بیدار کرد اما کسی را که ، خود را به خواب زده ، هرگز"

تابستون شروع شد!
حالا کلی فرصت دارم برای انجام کارهایی که دوست دارم . نمی دونم از کجا شروع کنم! . یک اکیپ 12 نفره با بچه های دانشگاه ( و بیرون دانشگاه )داریم که هر هفته دور هم جمع می شیم و راههای که می شه رفت و تا حالا امتحان نکردیم و پیدا می کنیم . جلسات اول به حل مشکلات فردیمون گذشت . خیلی هم مفید بود . مثلا یکی از بچه ها خیلی کم صبر بود و زود جوش می آورد ، به قول مشهدی ها اعصاب ، معصاب نداشت. برای حل مشکلش راههای عملی مختلفی پیدا کردیم . مثلا اینکه، وقتی برادر کوچکش از مدرسه میاد بره ازش بپرسه : تو مدرسه چه کارا کردی ؟ چه خبر بود؟! بعد بشینه و به همه حرفهای اون گوش بده ! تا وقتی می تونه تحمل کنه و به حرفهاش گوش کنه ! خودش بعدا تعریف کرد که دفعه اول فقط 2 دقیقه تونسته بود تحملش کنه ! اما این کار رو تکرار رو تکرار کرد تا اینکه آخرین بار تونسته بود تا پایان حرفهای داداش پرحرفش، بشینه (که حدودا 45 دقیقه طول کشیده بود!) و خیلی راههای دیگه که کمکش کرد تا مشکلش حل بشه . البته ما یک اصلی برای حل مشکلامون داریم که معتقدیم تا اون نباشه هیچ راه حلی جواب نمی ده. اونم اینکه ، باید اول خودمون باور کنیم که این مشکل رو داریم و بعد اینکه ، بخواهیم و باور داشته باشیم که می شه حلش کرد. من خودمم یکی از بزرگترین مشکلاتم رو با کمک همین دوستام حل کردم!.
به خاطر امتحانات تقریبا سه هفته بود که دور هم جمع نشده بودیم . خیلی دلم براشون تنگ شده بود . این هفته قراره درباره راه هایی جدید و بکر برای گذروندن تابستونی مفید ، پر خاطره و پر انرژی صحبت کنیم . شنبه آینده ( اگه به نتایج جالبی رسیدیم ) راههایی که پیدا کردیم رو، براتون می نویسم شاید به دردتون خورد.؟!
( داخل پرانتز: جملات بالا رو هم همین جوری نوشتم !)