9/30/2004
منتظرت هستیم
این بار برای کسی می نویسم که نوشته هایم را ننوشته می خواند. شاید برای او نوشتن خیلی سخت تر باشد چون او می داند و همیشه حرف زدن در مقابل کسی که همه چیز را می داند دلهره آور است. از جهاتی هم چون می دانی که او می داند پس, از این نمی ترسی که شاید نتوانی منظورت را خوب بیان نکنی.
این هفته جمعه همراه شده است با روز تولدت. دلم بیتاب بود که برای تو هم بنویسد( بی هیچ پیرایه ای )"تولدت مبارک". اما آنقدر از تو دورم که بیم دارم نجواهای شبانه ام را باد صبا برایت نیاورد. هر چه به روز موعودت نزدیک می شود صدای فاصله ام را تا تو که لحظه به احظه بیشتر می شود می شنوم. با اینکه ندیدمت اما گاهی دلم برای گوشه چشمی از تو تنگ می شود. برای نگاهی حتی از روی ترحم.
اینجا همه در انتظارند. اما هیچ کس حرف دل را بر زبان نمی آورد. همه می دانند که تنها تو خواهی توانست از این برزخ نجاتشان دهی.پس کی چشمشان را به نور چشمانت روشنی خواهی بخشید؟!
آیا نه این است که خدا آمدنت را در روزی وعده داده که پلیدی زمین را پر کند و سیاهی هر دلی از دور نمایان شود. از خودم می پرسم از امروز هم روز بد تری خواهد آمد؟ آیا بالاتر از سیاهی قلب های امروز رنگ دیگریست . آیا نه این است که امروز همه نسبت به هم بد بینند , همه برای سایه خویش نیز نیزه تیز می کنند و بهایی دیگر برادر پیش برادر ندارد.
آیا نه این است که بخاطر سیاهی درون , زیبایی ظاهر شرط است و عزیز.
می خواهم از دردی بگویم که مدتی است درمانی برایش نمی یابم. دردی که هر چه بیشتر پی نوش دارو می گردم کمتر سهرابی می بینم که او نیز از درد بی دردی به تنگ آمده باشد و به دنبال نوش دارو باشد.
کمترسیاوشی می بینم که گذر از آتش را به حجت پاکی قلبش قبول کند.
کمتر کاوه ای می بینم که به پوستین چرمی خود قانع باشد و چنان به آن ببالد که بر سر نیزه اش کند.
کمتر فریدونی می بینم که داستان زجر پدر بشنود و به خونخواهی و انتقام او از غار خوشی و امنیت بیرون آید.
کمتر رستمی می بینم که به خوان هفتم فکر کند و هنوز درگیر خوان اول نباشد.
وچه بسیار ضحاکان مار به دوشی که برای تسکین درد خود حاظرند چه راههای دهشناکی را در پیش گیرند.
چه جمشید ها که بعد از بالا آمدن از پله های نردبان ترقی , همه پله ها را انکار می کنن. حتی اولین پله را.
و چه بسیارند .....
و من بیم دارم از اینکه تو هنوز در انتظاری . نکند ما را سرنوشتی تیره تر از امروز در پیش است؟!
هر روز می شنویم که با آنان که ادعایی جز داشتن تو را ندارند در گوشه گوشه این جهان چه می کنند .
کاش روزی تو بیایی و ادعای حقوق مدعیانت را بکنی.
و کاش این جمعه آخرین جمعه انتظار بود.
آخرین برگ سفر نامه باران این است
که زمین چرکین است
چه زیبا
آمدی چه زیبا!
گفتم دوستت دارم چه صادقانه!
پذیرفتی چه فریبنده!
با تو خوش بودم چه کودکانه!
همه چیزم شدی چه زود!
بخاطر یک کلمه ترکم کردی چه ناجوانمردانه!
نیازمندت شدم چه حقیرانه!
واژه غریب خداحافظ به میان آمد چه بیرحمانه!
و من سوختم چه عاشقانه!
ولی.........
هنوز هم دوستت دارم غریبه!
9/24/2004
از بچگی عاشق نوشتن بودم.اولین بار کلاس چهارم ابتدایی بودم که مادر بزرگم از مکه برام سوغاتی یک دفتر خاطرات آورد .از اون موقع بود که رسما شروع کردم به نوشتن خاطراتم.هر چیزی که برام جالب بود می نوشتم.گاهی موضوعات روزمره زندگیم رو اونقدر با آب و تاب می نوشتم که خودمم از دوباره خوندنش لذت می بردم.هنوزم اون دفتر رو دارم.الان که می خونمش به احساسات و حساسیت هاودغدغه هایی که داشتم می خندم.شاید روزی هم به این نوشته هام خندیدم.شاید!
اول راهنمایی بودم که با رمانهای فهیمه رحیمی آشنا شدم .فقط رمانهای عاشقانه می خوندم.برام فرقی نمی کرد نویسندش کیه فقط موضوعش عشقی باشه بسه!!!سوم راهنمایی که شدم کم کم از این رمانها متنفر شدم چون به نظرم همش الکی بود و با دنیای واقعی خیلی فاصله داشت. مشکل دیگه ام این بود که اصلا نمی تونستم بین خودم و نقش اول اون داستانها وجه مشترکی پیدا کنم و فقط باعث شده بود که زیادخیالبافی بکنم و همین خیالبافی ها گوشه گیرم کرده بود .برای همین تصمیم گرفتم دیگه از اینجور کتابها نخونم.دوستان دوران راهنماییم معتقد بودن که من خیلی خجالتی, حساس , آروم و عاشق پیشه ام.اما دوران دبیرستان 180 درجه تغییر کردم.شروع کردم به خوندن کتابهای فلسفی و روانشناسی ودینی.اولم از کتابخونه بابام شروع کردم که پر بود از این جور کتابها.بابام هم خیلی مشوقم بود گاهی هم در مورد کتابهایی که می خوندم باهام بحث می کرد که ببینه چقدر حالیمه.(البته گاهی هم نا امیدش میکردم!!!)خلاصه اینکه کلی حرفهای قلمبه سلمبه یاد گرفتم .طوری که می تونستم در میان یک جمعی از بزرگان فلاسفه و روانشناس طوری صحبت کنم که نه اونا بفهمند من چی گفتم نه خودم! ولی همش هم با سر تاییدم کنند!!!!!
دیگه از پیش دانشگاهی کتابی خارج ازکتابهای درسیم نخوندم.البته بعد از اینکه کنکورم رو دادم تا موقعی که نتیجه اش اومد کتابهای مطهری رو هم خوندم.توی دوران دانشگاه هم قبل از آشنا شدن با علیرضا فقط کتابهای مربوط به رشته ام رو می خوندم.به پیشنهاد علیرضا دوباره شروع کردم به خوندن رمان .توی این تابستونی هم 5 تا رمان خوندم.مطلب قبلیم رو هم با جو گیری از همین رمانها نوشتم.ولی الان دیگه با اینجور رمانهای عشقی غریبی نمی کنم.حس آشنایی نسبت به این رمانها دارم .چون شاید خودم هم یک رمان عشقی تو دلم دارم.که گهگاهی گوشه هایی از اون رو برای شما تعریف کردم.
شاید یک روزی منم این رمان عشقیم رو چاپ کردم.اما فکر می کنم هیچ کس جز خودم خوانندش نباشه حتی اون .

9/22/2004
لحظه دیدار نزدیک است
کنار پنجره نظاره گر بیرون بودم.مسیری که هر روز از دانشگاه تا خونه می پیمودم.بی هیچ توجهی به اطرافم بی آنکه ببینم فقط نگاه می کردم.
باز هم نگه داشت ترمز کرد.یک لحظه نا خوداگاه لبخندی بر لبانم نشست .مرور خاطراتی لبانم را به نشانه شادی دلم گشود.گونه هایم از حرارت قرمز شده بود. بی آنکه بخواهم به گذشته برگشتم.نه آنقدر دور که نتوانم جزئیاتش را به خاطر نیاورم.
"همه چیز خوب بود .اتوبوس جلوی دانشگاه فردوسی نگه داشت. دستم رو برای چندمین بار توی کیفم کردم. همش می ترسیدم یادم رفته باشم بیارم.آخه اگه یادم رفته باشه چه بهانه ای برای اومدنم بیارم .دلم برای دیدنش پر می زد.نه خدا رو شکر یادم نرفته بود.آروم پیاده شدم .اضطراب بچه گانه ای تمام وجودم رو پر کرده بود.یک لحظه نگاهم به کفش هام افتاد.وای یادم رفته بود واکس بزنم.با حالت عصبی با پشت شلوارم تمیزش کردم.دلم یک آینه می خواست نمی دونستم مرتبم یا نه.همش دستم به مقنعه ام بود.از درب ورودی تا دانشکدشون با همین افکارم درگیر بودم.اصلا نفهمیدم اون مسیر رو چطور رفتم چقدر زود رسیدم جلوی درب ورودی .زیر چشمی اطرافم رو می پاییدم.سرم رو بالا گرفتم و دنبالش گشتم. اصلا نمی دونستم اومده دانشگاه یا نه.هیچ کس رو نمی دیدم فقط تصویر اون جلوی چشمام بود.رفتم از دور توی تریاشون رو نگاه کردم.با اینکه درست صورتشون رو نمی دیدم ولی می دونستم اونجا هم نیست. قلبم از چشم هام بهتر کار می کرد.رفتم طبقه بالا جلوی درب سالن مطالعه با خودم گفتم شاید اونجا باشه.اما جلوی در که رسیدم پشیمون شدم دیگه کم کم همه کلاسها تعطیل شده بود سالن شلوغ بود .کیفم بخاطر ظرف غذایی که توش بود حسابی گنده شده بود.دلم می خواست اون منو پیدا کنه.دلم می خواست از پشت سر با اسم کوچیک صدام کنه.همانطور که از پله ها پایین میومدم با خودم زمزمه می کردم
لحظه دیدار نزدیک است
باز میلرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های مخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های مپریشی صفای ضلفکم را دست
آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است
ضربان قلبم شدید شد. دوباه دستم با حالت عصبی ناخوداگاه به طرف مقنعه ام رفت.سرم رو بالا کردم دیدم داره از روبرو بایکی از دوستاش میاد.قلبم داشت از جاش کنده می شد.
دلم براش تنگ شده بود .چقدر نگران بودم پیداش نکنم.اون بلوزی که من دوست داشتم تنش بود .مثل ماه شده بود گونه هاش ازحرارت آفتاب قرمز شده بود.لبخندی زدم و یک گوشه ایستادم نگاهی گذرا کرد و با دوستش خداحافظی کردو به طرفم اومد.چقدر اون لحظه دلم می خواست یکی بهم بگه که قیافم چطوره.مرتبم یا نه؟!!.احساس گرمای شدیدی می کردم.حرارتی تمام وجودم رو پر کرده بود.
با هم رفتیم روی یکی ازنیمکت های وسط درخت ها نشستیم.گفت:چه عجب از این ورا .چه بی خبر .نگفتی دختر پیدام نکنی.
یک لحظه دلیلم برای اومدن مسخره به نظرم اومد. نمی دونستم عکس العملش چیه.دیروزبا هزار ذوق و شوق به مامانم تو درست کردن دلمه کمک کرده بودم.نمی دونستم اصلا خوشش میاد یا نه .با هزار خجالت دلمه ها رو از کیفم در آوردم.نگاهم کرد و خندید .
ازش پرسیدم کار مسخره ای کردم؟ گفت:"نه اصلا.خیلی هم خوشحالم کردی".بعد هم شروع کرد به خوردن. همش هم لبخند می زد.
چقدر قشنگ نگاهم می کرد. تا چند لحظه قبل فکر می کردم کار احمقانه ای کردم ولی با دیدن لبخندش تمام دلایلم موجه شد.نمی تونستم چیزی بخورم.دلم می خواست اون لحظات رو قاب بگیرم و بزارم جلوی چشمام.قلبم از تک تک حرکاتش عکس برداری می کرد.وقتی گفتم باید برم با نگاهی از روی قهر گفت:نه. بمون خودت رو لوس نکن.
باید میرفتم با دوستم دانشگاه قرار داشتم.بلند شدم که برم اما نتونستم.خودشم خوب می دونست که نمی تونم در مقابل اصرارهاش و نگاه قشنگش مقاومت کنم.2ساعتی موندم .
وقتی می خواستم ازش خداحافظی کنم گفت:ممنون که اومدی.دیگه یادم نیست چی گفت .هیچ صدایی نمی شنیدم فقط نگاهش میکردم.
دلم نمی خواست برم سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم که چقدر..............."
چی شده؟! چیه؟!
با صدای یکی از بچه ها به خودم اومدم .گفت:مگه نمی خوای از اتوبوس پیاده بشی .حالت خوبه؟؟ تو نخت بودم!! هر چند دقیقه با خودت لبخند می زدی .خل شدی؟!
تازه فهمیدم کجایم .همه چیز مثل برق ازجلوی چشمانم گذشته بود.مروراون خاطرات منگم کرده بود.در مقابل متلکهای دوستم فقط لبخند زدم و آروم از اتوبوس پیاده شدم.
امروز با اینکه اصلا حوصله دانشگاه و ترم جدید رو نداشتم برای انتخاب واحد رفتم.با دیدن دوستام انرزی جدیدی گرفتم .
اونقدر که احساس کردم قدرت اونو دارم که مثل ترم اول درس بخونم و از همه بهتر باشم.( ترم قبل اصلا درست درس نخوندم طوری که داشتم کم کم همه رو از خودم ناامید میکردم آخه من توی دوستام تنها کسی بودم که توی حل مسائل ریاضی و فیزیک حریف پسر خر خونا مون می شدم.البته خیلی از بچه ها مون بودن که واقعا حالیشون بود ولی جرات نداشتن برای اثبات حرفشون برن پای تخته .وای یاد یک خاطره به یاد ماندنی افتادم" سر کلاس ریاضی عمومی ترم اول استادمون یک مسئله حد داد گفت هر کس اثباتش کنه (البته بدون استفاده از هوپیتال و هم ارزی )من نمره پایان ترمش رو تضمین می کنم.من تقریبا شبی 2تا3 ساعت روش وقت می گذاشتم و هر شب هم یک راه حل پیدا می کردم و اول کلاس می گفتم و استادمون هم می گفت بیا پای تابلو اثباتش کن. خوب که حل می کردم میومد و یک قسمت رو دست می گذاشت و می گفت :این رو از کجا اوردی اول اینو اثبات کن.تقریبا سه یا چهار بار این ماجرا سر کلاس تکرار شد .آخرشم استادمون جوابش رو بهم نگفت و این مسئله رو هیچ کس حل نکرد . وقتی یک بار توی اتاقش ازش خواستم برام حلش کنه گفت بعد از امتحان پایان ترم بیا برات حلش کنم و همون موقع هم بهت می گم چرا تا حالا جواب درستش رو نگفتم .بعد هم هر چقدر اصرار کردم نگفت وقتی داشتم از اتاقش می رفتم بیرون گفت :اگه می خوای امتحان پایان ترم رو نیا چون تو نمرتو از من گرفتی ."!!!! یادش به خیر) اوووووووووووووه چقدر حاشیه رفتم.
خوب داشتم می گفتم که حسابی معطل شدیم تا بعد از ظهر الاف شدیم واقعا کفرم دراومده بود. البته فرصت خوبی بود برای ما دختر ها که بعد از 3ماه بهم رسیده بودیم و کلی حرف برای گفتن داشتیم.ولی مثل همیشه من فقط گوش بودم برای درد و دلهاشون.یکی از دوستام عقد کرده بود و همش از نامزدش می گفت از حرفهایی که بینشون رد و بدل می شه و از مشکلات بعد از عقد و هر چیزی که به فکرش می رسید گاهی هم وسط حرفهاش مکث می کرد تا من نظرم یا پیشنهادم رو بگم ولی من فقط می تونستم به حرفهاش گوش بدم و آرومش کنم .یکی دیگه از بچه ها مون با باباش قهرکرده بود و کلی پشت سر باباش بد و بیراه گفت(البته این یکی رو حسابی مخشو زدم که شب که رفت خونشون بره و روی باباش رو ببوسه و آشتی کنه)یکی دیگشون با دوست پسرش دعواش شده بود و کلی برام درد و دل کرد و از عشقش و علاقش به اون گفت و اینکه از بی محلیهاش داره دق می کنه (در مقابل اشکهای اون من هم فقط بغض کردم و هیچی نگفتم چون مطمئن بودم اگه یک کلمه حرف بزنم اشکهای خودم هم سرازیر می شه )چون یکم در مورد رابطه من و علیرضا می دونست (البته رابطه چند ماه پیشمون)فکر می کرد من می تونم کمکش کنم تا مشکلش حل بشه غافل از اینکه "کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی"
خلاصه اینکه حسابی سنگ صبور بودیم. یکبار علیرضا بهم گفت :"تو باید مددکار اجتماعی بشی" . شغل جالبیه !!!!!!
وقتی پای حرفهای دوستام می شینم از خودم یادم میره و وقتی می بینم مشکلات من در مقابل مشکلات اونها هیچه به خودم امیدوار می شم و تازه یادم می یاد که چقدر من در آسایشم و قدرشو نمی دونستم.
خوب اینم از فواید سنگ صبور بودنه(اینکه می فهمی چه چیزهایی داری نه اینکه چه چیزهایی نداری)
نقاشی
یه دختری که یه پرده ای رو پس زده ، یه تی شرت زرد داره ، یه دامن سفید داره ، یه روسری تیره داره واز همه مهمتر، یه نگاه مسحور کننده داره . یه نگاهی که نمیدونم چه جوریه .نمیتونم توصیفش کنم . نمی دونم چرا اینقدر از نگاه کردنش خوشم میاد . یه چیزی تو نگاهشه .....
یکی دو روز پیش یه پوستر نقاشی خردیم . از آثار مرتضی کاتوزیان . به محض اینکه رسیدم خونه زدمش به دیوار.دقیقا روبروی خودم ، جایی که میشینم درس بخونم .تازه وقتی رو دیوار دیدمش فهمیدم خیلی بیشتر از اونکه فکر میکردم دوستش دارم .هر وقت چشمم بهش می افته ، باید صبر کنم تا خوب ببینمش ،تا به خاطر بسپارمش، تا ازش لبریز بشم ، بعد برم دنبال کارم .

9/20/2004
از فواید چایی در خانوادهای ایرانی
دیروز خواهر کوچکم وقتی موقع چایی خوردن دور هم بودیم انگار که یک چیزی یادش اومده یاشه گفت:معلممون یک بار از ما پرسید که از چه لحظه توی خونتون خوشتون میاد؟!
بعد هم گفت :اگه گفتید من چی جواب دادم!!
یک دفعه هممون با هم گفتیم چایی بعد از ظهر؟!(انگار به یک چیزی اشاره کرده بود که هممون می دونستیم ولی هیچ وقت بهش دقت نکرده بودیم)بعدشم همه با هم خندیدیم.
آخه این چای خوردن ما هم عالمی داره.مامانم زودتر از همه بیدار میشه و چایی رو آماده می کنه بعد شروع می کنه یکی یکی ما رو صدا می کنه.هممون با صدای اولش بیدار می شیم ولی هیچ کدوممون بلند نمی شیم چون خوشمون می یاد نازمون رو می کشه .بابام که بیدار می شه کم کم ما هم بلند می شیم.اونوقت همه دور هم یک چایی (بعد از یک خواب ناز )می خوریم.
موقع چایی خوردن هم هر کس خوابی دیده باشه یا در طول روز اتفاق جالبی براش افتاده باشه برای همه تعریف می کنه . بعضی اوقات این چایی خوردمون بیشتر از یک ساعت طول می کشه.بچه که بودیم مامانم موقع همین چایی خوردنمون جیک و پوکمون رو در میاورد.اینکه تو مدرسه یا حتی راه مدرسه چکارا کردیم.ما هم از سیر تا پیاز رو براش تعریف می کردیم .
با دانشگاه قبول شدن من و خواهرم ما معمولا موقع چای بعد از ظهر خونه نبودیم برای همین فرصت دیگه ای پیش نمیومد که مامانم ما رو به حرف بگیره.البته مامانم هم دیگه زیاد کنجکاو نبود چون یکبار به طور غیر مستقیم گفت که شما دیگه شخصیتتون شکل گرفته ومشکلاتتون رو خودتون بهتر می تونید حل کنید.توی تابستون فرصتی پیش اومد که دوباره دور هم چایی بخوریم.
وای چقدر الان دلم یک چای تازه دم می خواد.

یه دختر 16 ساله و یه آقای 34 ساله که یکی از دیگری زیباتروجذاب تربودن عاشق همدیگه میشن . چه عاشق شدنی …….
ولی آقاهه کشیش کاتولیکه ودر نتیجه نمی تونن با هم ازدواج کنن (چه سوزناک).
این ماجرای داستان " پرنده خارزار" ه. بخونین حالشو ببرین .

اینم از کار آموزی که بد جوری شده قوز بالای قوز . به دریا میرسیم خشک میشه.نمی دونیم به چه زبونی به این آقای مهندس بگیم: " آقا ما رو بی خیال شو "
ول کن نیست . خدا به خیر بگذرونه .

امروز کلی چیز یاد گرفتیم اندر قواعد خواستگاری و ازدواج و مسائل مربوطه . توی این شرکت که کارآموزی میریم ، یه خانم مهندسی داریم که هر سوالی که دو تا آدم فضول ( منظورم کنجکاوه ) مثل من و محمد به ذهنمون برسه جواب میده ، از" میزان حقوق ماهیانه شوهرش" گرفته تا اینکه " موقع خواستگاری رفتن چکار کنیم بهتره؟ " . خلاصه این کار آموزی هر چیش بد باشه همین آشنایی خیلی خوب و مفیده . به قول محمد اگه آقای مهندس بود میشد بعد از کارآموزی هم باهش ارتباطمون رو حفظ کنیم . خانم اینجوری کم دیدم .

"هیچ وقت فکر نکنین که یه خانوم رو بطور کامل شناختین چون یه موقعی یه کاری میکنه که اصلا انتظارش رو ندارین ." (نقل قول)

چه جوری میشه به یه نفر کمک کرد ، یه جوری که احساس نکنه دلت براش سوخته ، یا این کمک رو در ازای دریافت یه چیزی میکنی ؟ فقط به این خاطر کمکش میکنی که دوستش داری . اینقدراین عجیبه که کسی باور نمیکنه ؟

9/07/2004
به نظر من...
جای تعجب که چرا مردها نمی تونن علت کارهای خانم ها رو درک کنن یا حتی بهش فکر هم نمی کنن در حالی که ادعا دارن که خیلی می فهمن در واقع اکثرشون هیچی بارشون نیست و دنیاشون به همین هوس ها و امیال پست و بی مقدارشون خلاصه می شه(البته بلا نسبت خوانندگان محترم)پسرهای امروزی معمولا بی هدف و بی انگیزه اند و دنیا رو حاضر و آماده می خوان.و به فکر اینند که امروزشون رو خوش باشن و فردا رو بی خیال.حرفها و کارهاشون روح نداره و مثل بادکنک می مونه.همش ناراضیند و از همه چیز و همه کس ایراد می گیرند.و خلاصه اینکه نمی تونی دو کلمه قشنگ ازشون بشنوی.و حسابی از دنیا بیزارت می کنن.در مواجهه با دختر ها براشون شخصیت و انسانیت اون مهم نیست فقط مهم جنسیتشه.و این طرز فکر از نگاهشون می باره طوری که گاهی ما رو از دختر بودنمون متنفر می کنن.البته باید بگم هنوز هستن پسرهایی که دنبال یک چیزهای دیگه اند.حرفهایی میزنن که شاید مد نباشه اما قابل تامل.توی این دنیا دنبال یک چیز دیگه می گردن که روزی همه ما رو برای پیدا کردن همون چیز به این دنیا فرستادن.اما بیشتر ما یادمون رفته .خوب بگذریم.شاید دلیل اصلی دختر ها برای پرحرفی هاشون اینه که دوست دارن مرکز توجه باشن ودیده بشن.اما می تونه خیلی دلایل دیگه ای هم داشته باشه .مثلا خود من وقتی ذهنم مشغوله ونمی خوام طرف مقابلم اینو بفهمه یا گاهی وقتی نمی خوام فرصتی پیدا بشه که بعضی حرفها زده بشه .خودم شروع به صحبت می کنم از چیزهای که شاید برای خودم هم جالب نیست چه برسه به شنونده.در بیشتر مواقع برای مخفی کردن احساساتم حرفهای چرت و پرت میزنم.وهمیشه هم از حرفام منظور دارم حتی از همون چرت و پرت ها هم گلچین می کنم و اونی که توش یک نکته ای هست رو تعریف می کنم.(جالبه نه؟!)دختر ها معمولا عاشقند یعنی نمی شه روزی بیاد و اون ها از هیچ کس خوششون نیاد .توی یک کتاب روانشناسی خوندم که "عشق برای مردها یک مسئولیت است ولی برای زنها خود زندگی است."اما بعضی هاشونم هستن که احساساتشون لبریز می کنه. مثلا من یک دوستی داشتم که در آن واحد با چهار نفر دوست بود.و به همشونم که می رسید می گفت که اونو از همه دنیا بیشتر دوست داره.در صورتی که می گفت هیچ کدومشون رو دوست نداره فقط برای خالی نبودن عریضه و برای هدیه هاشونه که تحملشون می کنه. به نظر من نباید اینقدر کلی حرف زد چون من خیلی دختر ها رو دیدم که ارزش دیدن هم ندارن و خیلی های دیگشون هیچ کدوم از این خصایلی که گفتم رو ندارن پاک و معصومند مثل آفتاب.پس نمی شه اینقدر کلی حرف زد.
اما خود من اگه تمام فکرم فقط محبت کردنه و عاشق بودن برای اینه که یاد گرفتم "دین چیزی نیست جز محبت"یاد گرفتم محبت کنم و پاسخش رو از کس دیگه ای بگیرم. و شاید هم این طرز فکربود که برام مشکل درست کرد.چون منتظر پاسخ از طرف مقابلم نبودم ومحبت می کردم بدون اینکه نیازی به محبت طرف مقابلم داشته باشم.چون یاد نگرفتم محبت رو معامله کنم . اما بعضی از آدم ها نمی تونن اینجور محبت کردن رو قبول کنن. چراشم هنوز برای من بی جواب مونده.در آخر اینکه:
عــــــاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.

اعتکاف
باز چند روز غیبت کردم. اما این دفعه نگفته بودم کجا میرم.سه روز رفتم یک جایی. یک جا که مثلا سه روز اونجا حبس بودیم و نباید از اونجا بیرون می رفتیم. اولش احساس کردم زندانی هستم ولی بعد دیدم که از خیلی از آدم هایی که اون بیرونند آزادترم.احساس کردم تو یک شهر دیگه ام و از خانوادم فرسنگ ها دورم .ولی حتی یک لحظه از دوریشون دلتنگ نشدم.باید اعتراف کنم که روز اول خیلی سخت گذشت اونم بخاطر این بودکه اونقدر دلبستگی داشتم که دل کندن از اونها حتی برای یک ساعت هم مشکل بود چه برسه به سه روز.اونقدر وابسته مخلوقات اطرافم شده بودم که از خالقشون یادم رفته بود.
اونجا دیگه فاصله ای بین آرزوهامون و دعاهامون تا خدا نبود دیگه سقفی نبود که دعاهامون از اون بالاتر نره دیگه سیاهی دلی نبود که نگذاره صدامون به خدا برسه.اونجا اونقدر دلها پاک می شد که دعا ها قبل از پایین اومدن دستها براورده می شد.اونقدر همه بزرگ می شدن که خودشون رو از همه کوچیکتر می دیدن.شاید توی تمام سال هیچ وقت اینقدر دقیق به کارهای گذشتم فکر نکرده بودم.به نظر من همه ما هر چند وقت یکباربه چنین فرصتی احتیاج داریم. به خلوتی که فقط ما باشیم و اون. ولی این بار بر خلاف همیشه که اون به کارهامون رسیدگی می کنه خودمون خودمون رو تحلیل می کنیم.و هر چقدر هم که به خودمون تخفیف میدیم باز هم به این نتیجه می رسیم که چقدر بد کردیم ونه در حق اون بلکه در حق خودمون. احساس ازادی و آرامش عجیبی به آدم دست می ده. به این نتیجه می رسی که همه مشکلاتمون از دلبستگی هامون به دنیا ناشی می شه و واقعا به این بیت شعر میرسی که :
آنچه فرساید تو را دلبستگی است حاصل دلبستگی ها خستگی است
9/02/2004
بله درسته بعضی از تفاوتها یی که بین زنها و مردها وجود داره موجب میشه که بیشتر به سمت همدیگه جلب بشن و از بودن با هم بیشتر لذت ببرن . مثال میزنم :
مردها قوی اند و زنها از اینکه به یه مرد قوی تکیه کنن و اون حمایتشون کنه لذت میبرن و از اون طرف زنها ظریف و حساسند و مردها لذت میبرن از اینکه با این جنس لطیف و حساس برخورد داشته باشند و اون براشون ناز کنه واینا نازشو بکشن . اینا همش درست ولی من نمی دونم چرا بعضی از تفاوتها بین مردها و زنها هست که نه تنها اونا رو به هم نزدیک نمی کنه بلکه موجب میشه هیچکدوم از مصاحبت و نزدیکی با همدیگه لذت نبرن .مثال میزنم باز : زنها دوست دارن حرف بزنن و خیلی هم موضوعش براشون مهم نیست ، حتی بعضی وقتا مهم نیست که طرف مقابل خیلی با دقت به حرفشون گوش بده ،همینکه فقط بهشون نگاه کنه کافیه و اگه گاهی اوقات سرش رو هم به نشانه تایید تکون بده که میشه نورعلی(الا) نور . یعنی ولشون کنی از صبح تا شب یه ریز برات حرف میزنن . حالا مردها . نسبت به زنها که بخوای در نظر بگیری ، مردها اصلا حرف نمی زنن . تازه وقتی هم که حرف میزنن دوست دارن طرف مقابلشون شیش دنگ حواسش به حرفای اینا باشه . مردها معمولا درد دل نمیکنن ، وقتی حرف میزنن یا خبری و پیامی رو میخوان برسونن یا موضوع خاصی رو میخوان مطرح کنن . در نتیجه دوست دارن زنها هم یا حرف نزنن یا اگه حرف میزنن ، هدفمند باشه ونتیجه ای داشته باشه که نود درصد اوقات این طور نیست .از اون طرف مردها چون کمتر حرف میزنن ، زنها فکر میکنن که آقا یه مشکلی داره و..........
این مشکلات کسانیه که ازدواج کردن، اما مجرد ها مشکلشون حاد تره . حالا میگم چرا .
دخترا از وقتی که به سن بلوغ میرسن تا وقتی که ازدواج میکنن وحتی یه مدت بعد از ازدواج(بستگی به ضریب هوشی شون داره ) به فکر عشق و مهر و محبت اند واز اون طرف پسرا ، از وقتی که به سن لوغ میرسن تا وقتی که توانایی داشته باشن به فکر ... اند و بعد از اینکه این نیاز شون رفع شد ، قضیه عشق و عاشقی هم که باشه بد نیست . یا در بهترین حالت اینه که این دو تا رو در کنار هم میخوان . هر کس که بگه من این طوری نیستم و به این جور چیزا فکر نمیکنم دروغ میگه ، دروغ محض . مگه اینکه یه مشکلی داشته باشه . حالا جالبه که دخترا ، همون مهر و محبت براشون کافیه و دیگه به هیچی احتیاج ندارن . واین تفاوت بزرگ بین دخترا وپسرا مشکلاتی روبوجود میاره که اون سرش ناپیداست . و این وسط معمولا این دختران که ضرر میکنن .
پیام اخلاقی :
آی دخترا مواظب باشین گول نخورین .